داستان آن دوربین عکاسی که راهم را عوض کرد
[ گفت و گو با رضا برجی ]

نگار مفید

رضا برجی، مستندساز جنگ است. خاطره هایش را که تعریف می کند، از ۱۶ سالگی در جبهه های جنگ بوده و تا پیش از آن که حالش نامساعد شود، در این جبهه ها زندگی کرده است. ۱۴ کشور را برای ساخت مستندهای جنگی زیر پا گذاشته و می گوید نزدیک به ۵۰ بار به کشورهای مختلف سفر کرده است تا از بحران های جنگی شان فیلم برداری کند. اما حالا با آثاری که از جنگ خودمان و مجروحیت هایش دارد، دیگر نمی تواند آن قدر پرکار ظاهر شود و سالی چهار، پنج فیلم مستند آماده کند. این روزها حتی برای یک فیلم در سال هم گاهی به مشکل برمی خورد. اما وقتی که توصیف می کند که چرا برای ثبت تصویرهای جنگ این قدر مشتاق بوده، می شود به حس و حالش پی برد.

داستان مستندساز شدن شما از کجا شروع شد؟
من جزو آن دسته کسانی نیستم که از شکم مادرشان که بیرون آمده اند، کادر را می شناختند. اما جزو کسانی هم نبودم که با این مقوله بیگانه باشم؛ با قصه هنر. تقریباً می توانم بگویم تمام انشاهایم از کلاس دومی که انشانویسی در مدارس باب شد، تا آخرین انشا، هیچ وقت 5/19 نبود و همیشه ۲۰ بود. یادم می آید که یکی از انشاهایم را معلمم گرفت و برد در یکی از نشریات همان سال های پنجاه و چند، چاپ کرد. او مرا خیلی تشویق کرد. آن موقع معلم انشایم به من گفت که برو کانون پرورش فکری کودکان. من رفتم کانون و اسم نوشتم و کتاب می گرفتم. یکی از مشکلاتم این بود که کتاب را دوشنبه می گرفتم و چهارشنبه برمی گرداندم. اما من، کتاب را همان روز می خواندم و تا سه شنبه و چهارشنبه بگذرد، پدرم درمی آمد. تا این که بعد از دو، سه ماه با التماس به آن خانمی که آنجا مسئول بود، گفتم یک کاری کنید که من هر روز بتوانم بیایم و کتاب بگیرم. گفت فاصله خانه تان تا اینجا ۲۰ دقیقه پیاده روی دارد. گفتم عیب ندارد. فقط بگذارید من بیایم و کتاب بگیرم و کتاب بخوانم و از آنجا شروع شد. یک دوره مسابقه نقاشی گذاشتند و من با یک ذره تقلب، یک دوربین عکاسی برنده شدم. یک دوربین عکاسی که پشتش کامل باز می شد، یک فیلم بزرگ می خورد و رویش را هم کامل با کاغذ پوشانده بودند. شروع کار عکاسی من آنجا بود. ۱۲-۱۳ ساله بودم. از بچه های کوچه و از دور و بری هایم عکاسی می کردم و بعد هم دوربین را دادم به کسی که عکاسی را دوست داشت، اما پول نداشت دوربین بخرد.
از همان دوران نوجوانی بدون وقفه عکاسی کردید؟
نه اتفاقا، چند سالی توی جبهه بودم، بدون آن که ارتباطی با هنر داشته باشم. اما خواندن کتاب های روز و داستان و رمان همچنان ادامه داشت. حتی بعضی وقت ها که می خواستم بروم منطقه، یک ساک بزرگ کتاب با خودم می بردم. تا آخرهای سال ۶۳ که به دلیل این که چند بار مجروح شده بودم ـ چون آر پی جی زن بودم، تک تیرانداز بودم و... ـ آمدم در بخش تبلیغات لشکر سیدالشهدا. یک مقدار هم با تبلیغات آشنا بودم و می خواندم و می نوشتم، بنابراین رئیس تبلیغات لشکر سیدالشهدا در فاو شدم. آنجا هم چندین دوربین داشتیم. آنجا بود که برای اولین بار به صورت حرفه ای و نیمه حرفه ای، کار عکاسی را شروع کردم. آن شش ماه را عکاسی کردم، البته از ماحصل آن عکس ها چیزی باقی نماند.
چرا؟
چون بعدها فهمیدیم جایی که در مقر لشکر سیدالشهدا نگاتیوها را نگه داری می کردیم، نمناک بوده و متاسفانه بخشی از آن نگاتیوها نابود شد، که عکس های من بود. این روند ادامه داشت تا سال ۶۵. سال ۶۵ "روایت فتح" شروع به عضوگیری کرد. من هم رفتم و مصاحبه کردم. برادری که روز اول با من مصاحبه کرد، گفت: تو ردی، برو. اما من روز دوم با خودم یکسری عکس و یک دفتر ۴۰ برگ که در آن خاطره نوشته بودم بردم. یک آقایی آنجا توی اتاق نشسته بود و من این عکس ها و دفترچه را نشانش دادم. گفت تو قبولی. بهش گفتم اما دیروز آمده ام و در اتاق بغلی با یکی از برادرها مصاحبه کردم و گفت ردی. گفت: اِ خب نباید این کار را می کردی. گفتم اما من می دانستم که باید این عکس ها و نوشته ها را بیاورم و خب شما هم اینها را دیدید و ایشان که این عکس ها را ندیده اند. گفت: قبول، شما برو، من خودم درستش می کنم. بعدها فهمیدم آن شخص دومی که دیدمش، مرتضی آوینی بود.
از اینجا بود که کار حرفه ای تان شروع شد؟
با آقا مرتضی کار را شروع کردیم. ما نزدیک به ۴۰ نفر بودیم و خود آقا مرتضی آموزش ما را برعهده گرفت. اواخر سال ۶۵ وارد روایت فتح شدم. آقای آوینی یک دوره ی آموزشی گذاشته بود. البته درس های دیگری هم داشتیم، مثلاً فیلم برداری، صدابرداری که آقای صمدی درس می داد. خود آقا مرتضی هم همه چیز به ما درس می داد، مثل مبانی تصویر و خیلی کلاس خوبی بود. من هم هنوز در بعضی مواقع از درس های آن کلاس استفاده می کنم؛ حرف هایی که آقا مرتضی سر جلسه می زد و یک سری نت برداری ها که از کلاس کرده ام. از آنجا وارد روایت فتح شدم؛ به عنوان دستیار فیلم بردار و بعدها به عنوان فیلم بردار و کارگردان. شروع کارم این بود.
حالا چرا مستندسازی را انتخاب کردید؟
سال ۶۸ بود که من یک کار داستانی فیلم برداری کردم. البته کارگردان فیلم، یک دانشجو بود. اما آقا مرتضی به شدت از دست من عصبانی شدند و ناراحت بودند که چرا رفتی کار داستانی کردی؟ گفتم: ا! آقا مرتضی، حاتمی کیا هم همین کار را می کند. فلانی و فلانی هم همین طور. گفت اما تو نباید بروی، اگر همه بخواهند بروند دنبال کار داستانی، کی بماند برای مستند؟ و راست می گفت. اگر من هم می رفتم دنبال فیلم های داستانی، الان یک پله بالاتر از حاتمی کیا بودم یا سه پله پایین تر. ولی من کشیده شدم سمت مستند، چون آقا مرتضی این طور می خواست. به من می گفت: نگاه تو به درد مستندسازی می خورد و باید مستند را ادامه بدهی. من هم همین کار را کردم. بعد از شهادت آقا مرتضی، بر خودم این فرض واجب را گذاشتم که این کار را ادامه بدهم. همین هم باعث شد که در فیلم مستند در دنیا رکورددار باشم. رکورد حضور در ۱۴ جنگ برای مستندسازی.
اما شما عکاسی را هم به صورت حرفه ای ادامه دادید.
دلیل این که بعضی ها مرا به عنوان عکاس هم می شناسند، این است که من در تمام سفرهایی که برای ساخت فیلم رفته ام، یک دوربین عکاسی هم همراهم بود. این دوربین را می انداختم گردنم و تا فرصت کوچکی در فیلم برداری پیش می آمد، عکاسی می کردم. در یک سفر مثلاً ۱۰۰۰ تا عکس دارم و در سفر دیگری ۵۰ تا. بستگی به حجم کاری داشت که برای آن مستند داشتم.
یعنی هیچ وقت تنها برای عکاسی به جایی نرفته اید؟
در تمام این ۲۶-۲۷ سال، تنها یک بار برای عکاسی به سفر رفتم. آن هم برای فیلم "خنجر شقایق" بود که آقای طالب زاده کارگردانی و آقای صمدی فیلم برداری کرد و من هم به عنوان عکاس به آن سفر رفتم. اما در بقیه کارهایی که انجام دادم، تهیه کننده، فیلم بردار و کارگردان بودم. همیشه یکی از این دو نقش را ایفا می کردم و با آدم های متفاوتی هم کار کرده ام. با آقای صدری، محمدحسین جعفریان، یکی دو تا کار با آقای مسعود بخشی و نعمت احمدی، با آقای محمود جوانبخت.
این 14 جنگی که به آنها رفته اید، کدام جنگ ها بوده اند؟
جنگ خودمان، کشمیر هند، کشمیر پاکستان، تاجیکستان، افغانستان، آذربایجان، چچن، بوسنی، کوزوو، سودان، سومالی، لبنان، جنگ اول خلیج، جنگ عراق یا همان حمله آمریکا به عراق، آخرین جنگی هم که رفتم، جنگ ۳۳ روزه لبنان بود.
در تمام این سال ها، فقط مستند جنگی کار کرده اید؟
نه، در کنار کار مستند جنگی، مستند اجتماعی هم انجام می دادم. مثلاً چیزی نزدیک به شصت و خرده ای کشور دنیا را رفته ام و کارهای مختلفی هم انجام داده ام؛ در اروپا، آفریقا، شرق دور، شرق نزدیک.
این 14 سفر جنگی که رفتید، در طول چند سال بود؟
من 14 سفر جنگی نداشته ام، 14 جنگ داشته ام. مثلاً برای جنگ افغانستان ۱۷-۱۸ تا سفر رفته ام. یا مثلاً چهار، پنج سفر به لبنان داشته ام و هم در جنگ ۱۶ روزه کار کرده ام و هم در جنگ ۳۳ روزه. اما من هر کشور را یک بار حساب کردم که می شود ۱۴ بار. اما اگر بخواهم سفرها را حساب کنم، بیش از ۵۰ بار به مناطق بحرانی رفته ام. مثلاً اولین سفری که به افغانستان رفتم، سال ۶۷ بود و آخرین سفری که رفتم، سه سال پیش. در این مدت ۱۷-۱۸ بار افغانستان رفته ام. از سفرهای ۱۵ روزه گرفته تا سفرهای هفت، هشت ماهه.
یعنی همه جنگ های این سال ها را فیلم برداری کردید؟
نه، اتفاقاً دو جنگ هست که حسرتشان را می خورم. یکی جنگ غزه بود و دیگری جنگ یمن.
حالا چرا این قدر به سینمای جنگ علاقه دارید؟
یکی از دلایلش این است که بگویم جنگ خیلی بد است. جنگ بدترین چیزی است که بین انسان ها اتفاق می افتد. یک چیزی داریم به اسم جهاد که بحث جدایی دارد. فتوا می خواهد، حکم می خواهد، مراجع دینی باید حکمش را بدهند. اما دفاع نه. دفاع هیچ شرایطی ندارد. هر کسی به شما حمله کند، شما باید دفاع کنید. امام علی می فرماید: بدترین دفاع، دفاعی است که در خانه ات با دشمن روبه رو شوی. یکی از دلایلی که به این کشورها رفتم، این بود که بگویم به خدا جنگ باعث می شود بچه هایی که تنها چند ساعت از به دنیا آمدنشان می گذرد، در کنار مادرشان که دو، سه ساعت است زایمان کرده، زیر آوار بمانند. یکی از دلایل اصلی اش دوست داشتن انسان ها بوده، می خواستم بگویم انسان خیلی عزیز است و اشرف مخلوقات است و خدا ما را بیخود اشرف مخلوقات نیافریده است. تکلیف حیوانات مشخص است، خدا این خصلت را در غریزه شان قرار داده است. اما انسان ها برای چه؟ برای چه الان یک کشوری از آن طرف دنیا آمده و جنایت می کند؟ چرا باید در عراق این جنایت ها اتفاق بیفتد؟ جنایتی که در طول حضور آمریکایی ها در این کشور اتفاق افتاده، چند برابر جنایتی است که صدام انجام داده است. من این جنگ ها را رفته ام و با صحنه های بسیار وحشتناکی روبه رو شده ام. در بوسنی، در تاجیکستان، همه جا جنگ، یک شکلی دارد. آدم ها با لهجه های مختلف صحبت می کنند. سلاح هایشان یک شکل است، یک شکل همدیگر را می کشند. یک جا جنایتش خیلی بیشتر است و یک جا خیلی کمتر. مردم یک جا مثل غزه، مردمش از زمین و آسمان در محاصره اند و بچه های کوچک در محاصره اند و بعد به اینها می گویند بیایید یک چیزهایی را قبول کنید و اینها زیر بار نمی روند و می جنگند و این جنگ ها تبدیل به جنگ های مقدس می شود. من این را بر خودم واجب کرده ام که به عنوان یک فیلم ساز ـ حالا از نگاه حرفه ای بخواهیم نگاه کنیم یا از نگاه انسانی یا حتی از نگاه دینی وظیفه دارم صدای مظلومیت این مردم را، این مردمی که تحت فشارند، تحت ظلمند، و از همه طرف به آنها هجوم آورده اند، ثبت کنم. خواستم بگویم مردم ببینند که در یک جایی یک سری از مردم این گونه مورد ظلم واقع می شوند. این موضوع بود که من را در وادی مستند نگه داشت و نگذاشت به وادی داستانی بروم. چون در وادی داستانی، خیلی از پشت صحنه سینمای داستانی ایران راضی نیستم. این جوری خودمم و یک نفر دیگر که راحت کار می کنیم و دغدغه مان کارمان است. نمی خواهم بگویم که نمی توانم کار گروهی کنم، نه، نمی توان یک سری از مسائل را تحمل کنم.
منظورتان حاشیه هاست؟
پشت صحنه هست، مسائل دیگر هست. ظاهر فیلم ها که این لجن مال باشد، ببینید در پشت صحنه اش چی هست. متاسفانه باید بگویم ما سینمای خیلی سالمی نداریم. شاید خیلی از دوستان ناراحت بشوند و به من ایراد بگیرند که این چه حرف هایی است که می زنی اما من می خواهم بگویم یا رومی رومی یا زنگی زنگی. چرا داریم بازی می کنیم، یا این وری هستیم یا آن وری. و اتفاقاً من می گویم نقد از درون.
فیلم های شما از تلویزیون پخش می شود؟
بله، کارهای ما از تلویزیون پخش می شود و اتفاقاً تلویزیون خیلی گسترده تر از سینماست. فیلم"عراق، سرزمین جنگ ها" را که من ساخته ام، ۳۰ میلیون نفر دیده اند، همین طور سه چهار قسمتی که درباره آزادگان بود. چون این فیلم، تنها فیلم درباره آزادگان بود که توانسته بود برود موصل و از اردوگاه موصل فیلم بگیرد. ما توانسته بودیم و متاسفانه گروه های دیگر نتوانسته بودند. به خاطر همین چند سال متوالی این فیلم از تلویزیون پخش می شد. اما منظور من نیستم که. مگر چند مستندساز هستند که با تلویزیون قرارداد دارند و فیلم هایشان پخش می شود؟ حرف من، حرف خودم نیست. بعضی از فیلم هایم ۱۰ دفعه پخش می شود، اما من کل سینمای مستند را می گویم. چون رضا برجی است که دستش به تلویزیون می رسد و فیلمش را پخش می کنند، بقیه چی؟ مگر آسمان سوراخ شده و فقط رضا برجی پایین افتاده از آسمان سینمای مستند؟ افراد زیادی در این حوزه کار می کنند و استعدادهایی در سینمای مستند وجود دارد که باید کشف شوند. آموزش داده شوند. از دانشگاه کارگردان بیرون نمی آید به خدا. فیلم ساز بیرون در نمی آید. در هیچ جای دنیا درنیامده. بعضی وقت ها بدون دیدن حتی یک فیلم از یک فیلم ساز می شود استعدادش را کشف کرد. ولی آموزش کمی دیده. این آموزش را من نمی توانم فراهم کنم. دولت باید بودجه بگذارد و وظیفه آموزش این دوستان جدید را برعهده بگیرد. این صف طولانی از استعداد را جمع کنند و آموزش بدهند. بالاخره دوره ما دارد تمام می شود. بالاخره الان بیست و چند سال است که کار انجام می دهیم. مگر من چند سال دیگر می توانم کار کنم؟ آن دوره ای که من سالی چهار تا کار انجام می دادم، گذشت. الان من با سختی سالی یک کار انجام می دهم. الان آنهایی که انرژی دارند و می توانند سالی پنج تا فیلم کار کنند و چه بسا انرژی شان از رضا برجی خیلی بیشتر باشد، فقط امکانات و ارتباطی را که من داشتم، نداشته و ندارند. برای آنها این اتفاق نیفتاده. باید شناخته شوند، باید امکانات در اختیارشان قرار داده شود، باید کاری را که انجام می دهند در معرض دید قرار دهند. واقعاً تلویزیون بیاید و با معاونت سینمایی یا با مرکز گسترش قراری بگذارند و فیلم ها پخش شود. چطور همه دنیا شبکه فیلم مستند دارند. ما می گوییم اگر شبکه چهارمان که به شبکه علمی و شبکه مستند شهره است، شش ساعت از وقتش را بگذارد فقط برای پخش فیلم های مستند. و پولی را که برای این ۶ ساعت، به برنامه ای که پخش می شد، می داد، بیاید و پولش را به این جوان ها بدهد. فکر نمی کنم کار شاق و سختی باشد که احتیاج به برنامه ریزی و کارشناسی داشته باشد. با یکی دو جلسه این کار انجام می شود. ضمن این که جوان های شهرستانی شناسایی شوند. غرض این است که این ژانر از سینما باید جایگاهش را پیدا کند. همان طور که در خیلی از جاهای دنیا این جایگاه را پیدا کرده و اصلاً حرف اول را در بعضی از شبکه های دنیا می زند. ان شاء الله که ما هم به همین سمت و سو برویم.
از ورود به این حوزه پشیمان نیستید؟
اصلاً. اصلاً. هیچ وقت و فکر هم نمی کنم یک زمانی پشیمان شوم.
داستان جانبازی تان چیست؟
چند دفعه تیر و ترکش خوردم و دو مرتبه شیمیایی شدم که یک مرتبه اش با گاز اعصاب بود. اولین مجروحیت سال ۶۰ و آخری سال ۶۶. بالاخره هر سال یک سهمی داشتیم در عملیات.
درس دانشگاهی سینما را هم خوانده اید؟
همان که پیش شهید آوینی بود. هفت سال شاگردش بودم. آقا مرتضی مجموعه ای از دروس بود. چون هم عرفان می دانست، هم سینما می دانست، هم فلسفه می دانست، هم سینمای غرب را می شناخت، هم سوار بر تکنیک سینما بود و یک معجونی از علم های مختلف بود و همه در او جمع شده بودند. خود مرتضی هم در این علم بود. یک سال رفته بود دانشگاه درس داد و می گفت: دانشگاه فیلم ساز بیرون نمی دهد و همین کاری که با همدیگر انجام می دادیم، بهتر است. او هم عرفان یادمان می داد، هم فلسفه هم تدوین و فیلم برداری یادمان می داد و هم کرگردانی یادمان می داد، هم نقد و نوشتن، هم خواندن قصه و نوشتن قصه و این که رمان را چطور بخوانید و چطور نقد کنید. خود مرتضی یک دانشگاه بود. یک دانشگاهی بود که همه علوم را در خود جمع کرده بود و مایی که کوچک ترین و تنبل ترین شاگردش بودیم، در طول این مدت پای درسش نشستیم و همین.
اما من شنیده ام که وزارت ارشاد دکترای هنر به شما داده است.
حدود دو هفته پیش، مدرک معادل دکترای هنر را از وزارت ارشاد گرفتم که آخرین اتفاق در چند وقت اخیر بود.
تاثیرگذارترین لحظه ای که در طول این سال ها دیدید، خاطرتان هست؟
تصویرهای زیادی از جلوی چشمم می رود. وحشتناک ترین تصویر، لحظه ای بود که در اردوگاه های گرسنگان آفریقا، دکترها روی پیشانی بچه هایی علامت می زدند که تغذیه آنها را نجات نمی داد. در آن لحظه مادری را دیدم که این علامت را روی پیشانی بچه اش زده اند. فکر می کنم این وحشتناک ترین لحظه برای یک مادر است. یعنی بچه ات دیگر کارش تمام است. یکی از شیرین ترین لحظه ها هم در افغانستان برای من شکل گرفت. یک جایی نشسته بودیم و استراحت می کردیم. تپه مانندی بود و زیر پایمان هم یک روستا بود. یک خانمی، دست یک بچه ای را گرفته بود و یک کپه چوب هم گذاشته بود روی سرش و اینها از طرف چپ ما گذشتند و وارد روستا شدند. بعد وارد یکی از خانه هایی شدند که ما از بالا می دیدیم. در همین حین، صدای شیرجه هواپیما بلند شد که دو، سه تا موشک ول کرد روی این روستا و گرد و خاک بلند شد. ما هم دوربین ها را گذاشته بودیم توی ساکش و گذاشته بودیم روی قاطر. وقتی که موشک ها را زدند، ما، چهار، پنج نفری دویدیم سمت روستا. بیشتر مدنظر من این مادر و بچه بودند. به روستا که رسیدیم، گرد و خاک ها داشت می خوابید. آن خانه ویران شده بود، اما یکهو صدایی آمد که در فلزی تنور باز شد و صدای زنی را که داشت با لهجه افغانی صحبت می کرد شنیدم. آنجا برای مرد، آقا، عالیجناب لفظ دیگری به کار می برند ، آنجا می گویند اوی برادر. به من گفت اوی برادر! ای بچکه را بگیر. و بچه را از تنور داد بالا. چوب ها را ریخته بود توی تنور و می خواسته آتش کند. صدای هواپیما را که می شنود، بچه را بغل می کند و می پرد توی تنور و در تنور را هم می بندد، دختربچه چهار،پنج ساله لپ قرمزی هم می خندید و هم حالت گریه داشت، هم می ترسید و هم خوشحال بود از این که زنده است و چیزی اش نشده. مادرش هم آن پایین به او دلداری می داد. آن لحظه که زنده بودن این مادر و بچه را دیدم، یکی از زیباترین لحظه هایی بود که در تمام این سال ها در زندگی ام دیده ام.
یکی دیگر از زیباترین لحظه های زندگی ام، لحظه دیدار با امام بود. ما بعد از عملیات بیت المقدس مجروح بودیم و قرعه کشی کردند و ما را بردند برای دیدار با امام. این لحظه ها، اصلاً لحظه های قابل وصفی نیست. اما امام تک تک ما را بوسید و بنده گفتم: آقا جون، دعا کنید ما شهید بشویم. امام دستی کشید روی صورت من و گفت: نه، دعا می کنم که شما زنده بمانید برای اسلام و برای من. من پدر پیر شما، کاری ندارم به جز این که برای شما دعا کنم. این صحنه ها، لذت بخش ترین لحظه های زندگی ام بوده.
اگر بخواهم شخصی بگویم، باید بگویم که وقتی پسرم به دنیا آمد، من ایران نبودم. چچن بودم. ولی دخترم که به دنیا آمد، من ایران بودم. و وقتی آن خانم، بچه را از پشت شیشه به من نشان داد، من یکباره زدم زیر گریه. خواهرم و مادرم به من گفتند چرا گریه می کنی؟ من گفتم: از این که خدا یک بچه سالم، یک دختر خوشگل زیبا به من داده. دخترم آن موقع موهای پرپشت زیبایی داشت. پرستار بچه را به من نشان داد و گفت: این دخترتونه. اینها می تواند لحظه های شیرین زندگی هر مرد و زنی باشد. ولی خب من بیشتر در زندگی ام لحظه های تلخ دیده ام تا لحظه های شیرین. بیشتر جنگ ها بوده و ویرانی ها بوده و کشته ها بوده. ما فراموش کرده ایم این چیزها را. فقط امیدوارم دیگر هیچ جنگی اتفاق نیفتد.

عکس: میثم محمدی
این گفت و گو به صورت کامل ابتدا در نشریه روزانه 28 جشنواره فجر (شماره 1| 3 بهمن) منتشر شده است.

 

منبع: رای بُن مستند | تاريخ: 1388/11/06
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد