"نمی دانم چرا، ولی همیشه دوست داشته ام چیزهایی را کشف کنم، جای جدیدی بروم و ... این اتفاق در زندگی روزمره ی من هم هست، مثلا اگر مسیر خانه را از مسیری مشخص می روم، فردا از مسیری دیگر می روم. روزهای دیگر هم همین طور است و هر روز مسیرم را عوض می کنم. دائما از کوچه های دیگر می روم و فکر می کنم که از ترافیک خلاص می شوم، گاهی هم به بن بست می خورم اما این ترافیک بهانه است تا از مسیری دیگر بروم، بعد می بینم آنقدر کوچه پس کوچه رفته ام که گم شده ام و برمی گردم و از همان مسیر اول می روم."
شاید همین حرف ها کافی باشد تا فکر کنیم با شخصیتی روبه روئیم که به شکل خاصی فکر می کند؛ آن گونه که خودش می خواهد! "ماجد نیسی" تقریبا همین گونه است، تا آن جا که به قول خودش، حالا دیگر فیلمسازی برایش مهم نیست و سفر کردن، چیزی است که او دوست دارد تا دنباله جست وجوهایش را بگیرد ... . نیسی را با فیلم هایی با مضمون جنگ، که خودش آن را ناخودآگاهی می داند که در ذهنش مانده است، به خوبی می شناسیم. خودش دراین باره می گوید:" زندگی ما، زندگی مردمی جنگ زده بود که یک شبه همه چیزشان را ول کردند به خاطر زندگی کردن!"
از ویژگی های او این است که همه ی کارهایش را به صورت تک نفره ساخته و معتقد است که این شیوه در دنیا مرسوم و عادی است:" تکنولوژی آنقدر پیشرفت کرده که موجب شده است که تو نفراتت را کم کنی، چون خدماتی که از آنها می گرفتی، در یک پکیج کوچک 10 در 5 سانتی به اسم دوربین وجود دارد، وقتی هم گروه نباشد، تو می توانی بیشتر به دغدغه های خودت بپردازی!"
هر وقت اسم شما بیاید، مخاطب با این توقع جلو می آید که فیلمی درباره جنگ ببیند؛ اما آنچه شما از جنگ می خواهید، با خواسته های دیگران تفاوت دارد. خودتان جنگ را چگونه می بینید، اصلا جنگ از نظر شما چه معنایی دارد؟ به این دلیل می پرسم که در کارهایتان، همه نوع جنگی را تا آنجا که در دسترس تان بوده است، تجربه کرده اید.
اگر بخواهم بگویم که جنگ چیست، خب، منفورترین چیزی که می تواند روی کره ی زمین باشد، جنگ است. منتها چرا من به جنگ می پردازم، مسئله ای دیگر است.
منظور من آن جنگی است که خودتان به دنبال آن هستید؟
من دنبال جنگ نیستم، من دنبال آن زندگی ای هستم که در جنگ وجود دارد و می خواهم آن را به تصویر بکشم، وگرنه هیچ وقت دنبال جنگ نبوده ام. اگر بخواهید بگویم که چرا دنبال کارهایی می روم که همه درباره ی جنگ است، باید بگویم به تازگی به این رسیده ام که چون کودکی من در جنگ بوده و بازی های کودکی ام با جنگ ارتباط داشته است، به صورت ناخودآگاه فیلم های من درباره ی جنگ و کشورهای جنگ زده بوده است؛ مثلا بعد از بمباران، وقتی ترکش همه جا پخش می شد، یکی از بازی های من و بچه های محله مان این بود که این ترکش ها را جمع می کردیم و با هم تاق می زدیم؛ هر کسی که ترکش اش قشنگ تر بود، آن را می داد و بیست ترکش دیگر می گرفت. من تا نوجوانی آن ترکش ها را نگه داشته بودم ... یکی دیگر از بازی های ما این بود که وقتی هواپیما می آمد، مادرم همه ی بچه ها را دور هم جمع می کرد، آب ولرمش هم همیشه روی علاءالدین نفتی بود، مخصوصا در زمستان و پاییز، آن وقت به ما می گفت دست هایتان را روی گوشتان بگذارید و جیغ بزنید!
چرا؟
حالا چرایش را می گویم. این برای ما بازی بود، بعد به ما می گفت هر کسی بلندتر جیغ بزند، به او جایزه می دهم. بعد از این جیغ زدن ها به ما آب ولرم می داد که بخوریم. من هیچ وقت از مادرم نپرسیدم که چرا این کار را انجام می دهد، تا همین دو سه سال پیش که او گفت به خاطر این که وقتی بمباران می شود، بمب موج انفجار دارد و برای این که این دیوار صوتی شکسته شود، شما باید جیغ بکشید تا این موج به سمت ما نیاید، البته اگر انفجار بدی بود ... . خب، گاهی هم اتفاقی نمی افتاد. مادرم به این دلیل به ما آب ولرم می داد که تارهای صوتی ما پاره نشود و ما اذیت نشویم. ببین، چقدر علمی این قضیه را پیش می برده است.
این قضیه از چه یا کجا ریشه گرفته است؟
من نمی دانم، مادر من یک زن بومی و بی سواد است. خب، شاید در جاهای دیگر هم این کار را کرده اند ... به هر حال ریشه اش همین جنگ است، جنگ با خودش بدعت به وجود می آورد، جنگ زندگی را تغییر می دهد و در این میان انسان دائما خودش را تغییر می دهد و با شرایط وفق می دهد. جنگ از آن مواردی است که تو دیگر مجبور هستی خودت را تغییر بدهی. این بخش هایی از بازی های کودکی ما بود، حالا بماند که وقتی بمباران می شد، روی ما پتو می انداختند و ما دخترها و پسرهای کوچولو زیر پتو می رفتیم و آن موقع دکتر بازی می کردیم،برای ما همه ی اینها بازی بود ... اما آنها این کار را می کردند که اگر دیوار ریخت، ما آسیب کمتری ببینیم. اینها چیزهایی بود که من از جنگ یادم می آید. الان که فکر می کنم می بینم که برای ما این اتفاقات خیلی زیبا بود!
اصلا بخشی از بافت دوران کودکی شما حاشیه های جنگ بوده است، آن هم نه آن تصور جنگی که ما در ذهن داریم.
بله، جنگی است که در آن زندگی بود، در آن بازی و تفریح و شادی بود. الان که فکر می کنم، می بینم برای ما شادی و تفریح بوده، در حالی که برای آنها عذاب بوده است، آنها مثلا شش ماه در پارک های اصفهان زندگی کرده ا ند و چادر زده اند، پس شرایط برای آنها فرق داشته است. همان اوایل که جنگ شروع شد و خانواده ی من در رفت وآمد بوده اند، من در بیمارستانی صحرایی مانند به دنیا آمده ام؛ در سازمان آب و برقی که بیمارستان شده بود. وقتی که فکر می کنم، می بینم آن بخش کودکی من که شخصیت آدم در آن دوران شکل می گیرد، در جنگ بوده است. جنگی که بازی هایش برای من زیبا بود و خودش برای بزرگترها درد و ذلت . همه ی اینها به این دلیل بود که جنگ در آن جا بود و نه جاهای دیگر ایران، مثلا در بلوچستان هیچ وقت هواپیمایی نگذشت یا در شمال هیچ وقت بمبی منفجر نشد و مردم زندگی عادی خودشان را می کردند. ولی زندگی ما، زندگی مردمی جنگ زده بود که یک شبه همه چیزشان را ول کردند به خاطر زندگی کردن! این ناخودآگاهی بوده که در من مانده است و الان حس می کنم در فضایی هستم که می توانم بدی جنگ و زندگی انسان ها را به تصویر بکشم.
به همین دلیل است که در جنگ دنبال یکسری ظرافت های خاص هستید، مثلا یکی از وجوه کارهای شما، پرداختن به زن و مسائل آن است.
ببین، یکسری چیزهایی باز به صورت ناخودآگاه در من هست، یکی از آنها زن در جنگ است. آن هم از مادرم گرفته شده است، مثلا شخصیت اصلی همه ی فیلم های جنگی من زن است. هرچند این ناخواسته شکل گرفته، چون در زمان جنگ مادرم پیش ما بود و نه پدرم. پدرم کارش در بیمارستان بود و باید به کارش می رسید و مادرم برای ما هم پدر بود و هم مادر. فکر کن یک زن در یک شرایط جنگی باید خانواده ای را جمع کند و از طرف دیگر باید زندگی هم کند و این احساس مسئولیت را هم داشته باشد و در واقع بچه هایش را از جنگ نترساند و بگوید؛ جنگ این است!
و آن گونه با این قضایا کنار بیاید که برای کسی مثل شما، جنگ در یک بازی کودکانه ی زیبا خلاصه شود ...
ببین، آدم های آن جا، آدم های سختی کشیده ای هستند، یعنی در طول تاریخ همین گونه بوده اند؛ آدم هایی کشاورز و دامدار. تا زمانی که نفت آمده است، نه افراد خارجی به آن جا رفت و آمد کرده اند و نه هیچ چیز دیگر. آنها زندگی سخت و عشایری داشته اند و نسل به نسل این سختی را کشیده اند، جنگ هم برایشان یک سختی دیگر بوده است. بد بوده، اما با شرایط اش کنار آمده اند، چون به هر حال باید زندگی می کردند. اگر اینها می خواستند تسلیم جنگ شوند که کسی نمی توانست زندگی کند، در نتیجه با مقوله ی جنگ کنار آمدند. هرچند اواخر جنگ، من تازه شش هفت سالم بود و دیگر آن اتفاقات کمتر بود و بمباران آن چنانی نبود. خانه ی ما در محله ی جالبی بود، از یک طرف شعله های نفت معروف اهواز شمال محله بود، از طرف دیگر، شرکت معروف صنایع فولاد در جنوب آن و محله ی ما بین دو تپه بود که از هم جدا می شد. به خاطر همین در آن جا، حمله های هوایی زیاد اتفاق می افتاد، چون صدام می خواست مناطق استراتژیک را بزند.
این حرف هایتان یادآور همان صحبت های مجیده است؛ این که زن عرب از اول زندگی اش در جنگ بوده است.
زن عرب از اول تفاوت هایی با بقیه دارد و آن هم به دلیل مسائل سنتی است که آنها دارند و نیز محدودیت هایی که زن عرب دارد؛ زن عرب اگر جنگ سلاح نباشد، باید با سنت ها بجنگد. یعنی از وقتی که به دنیا می آید، محکوم است به این که دختر و زن است. کل زندگی او جنگ است و دائما باید بجنگد تا وقتی که بمیرد، حالا یک جنگ دیگری هم به آن اضافه شده است، پس مثل همه ی چیزهای دیگر با آن می سازد. باید هم ساخت. من از شما می پرسم؛ حالا جنگ شده است، سیاسیون تصمیم گرفته اند در دنیا اتفاقی بیفتد، ما مردم عادی هم که نمی دانیم، پس باید بسازیم، مثل همه ی دنیا تا تمام شود، به امید این که جنگ تمام شود و در آن شرایط امید است که انسان را سر پا نگه می دارد.
جالب است که در بین فیلم های شما، فیلمی مثل "بوی خاک" هم به چشم می خورد، چطور شد که به سراغ آن سوژه رفتید؟
بوی خاک کاری بود که من اتفاقی با آن برخورد کردم. روزی که من در جنوب بودم، مادرم گفت: مادر جان، می گویند جایی هست که خاکش شفا می دهد، بیا برویم کمی از این خاک را برداریم و برای خودمان بیاوریم. من کنجکاو شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده که خاک آن جا شفا می دهد. این بود که دست مادرم را گرفتم و او را به آنجا بردم، تا به آن مناسک مذهبی اش برسد و خودم هم ببینم آن جا چه اتفاقی افتاده است.
آن منطقه دقیقا کجاست؟
منطقه ای در اهواز به نام حصیرآباد است، که آن ماجرا در آن جا در سال خاصی اتفاق افتاد و دیگر هم پیش نیامد.
"زشت و زیبا" قبل از این فیلم بود؟
زشت و زیبا مجموعه ای تلویزیونی بود. آن موقع در بخشی از تلویزیون کار می کردم، هرچند آن پروژه هم به سرانجام نرسید. این مجموعه در واقع نود قسمتی بود که با یک سری بچه های همسن و سال خودم ساخته شد و اولین کار من به عنوان تهیه کننده ی تلویزیونی بود. تعدادی از قسمت های آن پخش شد ولی کامل به سرانجام نرسید.
شما سراغ مناطق دیگری هم رفته اید اما به شکل و شیوه ی خودتان؛ یعنی ما باز هم عمق لحظات زندگی آن انسان ها را می بینیم. چرا سراغ مردم کشورهای دیگر هم رفتید، جنگ دلیل این کار بود؟
من بچه ای شهرستانی بودم که به خاطر علایق ام هر سال به فستیوال فجر می آمدم تا فیلم ببینم. آن موقع شانزده هفده ساله بودم و اوج امتحانات درسی دبیرستانی ام. اما با هزار جور ترفند که سر خانواده را شیره بمالم، به تهران می آمدم. تا این که به تهران آمدم و در این جا ساکن شدم و در بخشی از تلویزیون هم شروع به کار کردم. یک روز از در تلویزیون که بیرون می آمدم و تازه تسویه حساب کرده بودم، بیلبورد فستیوال فجر را دیدم، با این که چند روزی به عید مانده بود. با خودم فکر کردم من برای هدف دیگری آمده بودم و حالا در یک سری کارهای اداری افتاده بودم که زیاد هم با آن آشنایی نداشتم. در نتیجه آن جا بود که تصمیم گرفتم کات کنم. پس با تلویزیون تسویه کردم و تصمیم گرفتم زندگی دیگری را شروع کنم. آن زمان، خدمت سربازی ام هم تازه تمام شده بود، این را هم بگویم که سرباز ناجی هنر بودم. از طرف دیگر، جنگ عراق اتفاق افتاد و من دیدم که آن فرهنگ را می شناختم و آن فضای زندگی هم به فضای کودکی من خیلی نزدیک بود. قطعا هر مستندسازی هم سراغ سوژه هایش می رود. خب، من هم زندگی در جنگ را تقریبا می شناختم، این شد که از آن روز تصمیم گرفتم یک کوله پشتی بردارم و زندگی های جنگ را به تصویر بکشم. برای این که به شخص خود من نزدیک است. خب، این جور جاها نمی شود گروه برد، چون همه جور اتفاقات ممکن است بیفتد، چون خطر مرگ، ربوده شدن و خیلی اتفاقات دیگر وجود دارد و از آن جایی که ما آنقدر بودجه ای برای کارهایمان نداریم، یک نفری رفتم.
بعد تصمیم گرفتم روی این قضیه مانور بدهم و به افغانستان و لبنان رفتم. افغانستان از نظر فرهنگی به ما نزدیک بود و مردم لبنان هم که عرب زبان بودند و من می توانستم عربی صحبت کنم و با آنها ارتباط برقرار کنم. این بود که در کشورهای منطقه دوره افتادم و فیلم ساختم. این اتفاق باعث شد که به این کار ادامه بدهم. وقتی به عراق رفتم، دیدم تنهایی هم می شود فیلم ساخت، استرس کمتری هم در کار وجود دارد. اما با این همه، دشواری های خودش را دارد؛ همین که بتوان با مردمی از کشوری دیگر تا آن جا ارتباط برقرار کرد که آنها تو را غریبه احساس نکنند، آسان نیست. آن هم امروز که همه چیز دشواری های خودش را دارد، حتی نان خریدن هم دشواری های خودش را دارد.
اما من اینقدر از این ماجراها می گویم که انگار برایم خیلی راحت است. بزرگترین اتفاقی که به من کمک کرد تا بتوانم سوژه هایم را پیدا کنم، پرسه زدن بود. وقتی کسی با یک کوله پشتی و دوربینی کوچک این ور و آن ور می رود، کسی با او کاری ندارد و خیلی راحت می تواند با مردم دیگر ارتباط برقرار کند. این قضیه که یک نفر به کشوری دیگر رفته و از مردم آن جا فیلم می گیرد، هم برای آنها جالب است و هم برای من که آدم های جدیدی را پیدا می کنم.
اگر تو اکیپ ببری به سختی می توانی از آن کشور تردد کنی. ولی اگر یک نفر محلی پیدا کنی، مردم خیلی راحت تر به تو اطمینان پیدا می کنند؛ مثلا وقتی می بینند که من یک دوربین ای وان یا سونی صد به همراه دارم، اصلا مرا جدی نمی گیرند و فکر نمی کنند که من حتی دارم فیلم مستند آن چنانی می سازم و اگر حتی به آنها بگویم که این یک فیلم است، ممکن است حتی باورم هم نکنند، چون تصور آنها از فیلم این است که هفت هشت نفر در مستند باشد. یک گزارشگر معمولی هم اکیپش چهار نفره است، در نتیجه با من راحت تر می شوند. خب، من سعی می کنم اطمینان آنها را نسبت به خودم جلب کنم و یکی از دلایل موفقیت ام در نزدیکی به این آدم ها این بوده که قبل از هر اتفاقی سعی می کنم آنها به من اطمینان کنند و برایشان توضیح می دهم که من می خواهم از زندگی شما فیلمی مستند بسازم و از این اتفاقات خوشم آمده است. حتی ممکن است که من اتفاقی آنها را در آن حالت دیده باشم.
من همه ی ماجرا را برایشان توضیح می دهم، حتی اگر بدانم آن فیلم قرار است از کدام شبکه پخش شود را هم می گویم. وقتی این گونه با آنها برخورد می کنم، آنها هم اطمینان می کنند، چون آنها هم کسانی هستند که زندگی کرده اند و می دانند چطور آدم را سوال پیچ کنند تا ببینند قضیه از چه قرار است. آنها به من اطمینان می کنند و من عضوی از خانواده ی آنها می شوم و گاهی هم در خانه های آنها زندگی می کنم.
من در آن مدت در خانه ی آنها زندگی می کنم، در حمام شان دوش می گیرم و تمام کارهای روزمره ای را که انجام می دهند، انجام می دهم، مثلا یک بار در افغانستان در همان چادری که مردم زندگی می کردند، زندگی کردم. شرایط آن جا خیلی بد بود، مثلا کک خیلی راحت آدم را می گرفت و این برای آنها خیلی راحت بود. کک خیلی راحت من را هم گرفت و حتی زیر پوستم رفت ولی به خودم گفتم یک هفته با اینها بودن با کک داشتن، اتفاق خاصی را در پی ندارد، می توانم بعد خودم را درمان کنم. هیچ کس نمی تواند تصور کند که آنها از چه آبی می خوردند، من از همان آب خوردم و از همان غذایی که با آن آب پخته می شد و به خودم گفتم اگر اینها مریض نمی شوند، خب، حتما من هم نمی شوم. حالا به خاطر شرایطی که در عراق و افغانستان و لبنان بوده است، چون مردم هنوز بدوی تر هستند، خیلی راحت تو را می پذیرند. همه ی آنچه گفتم باعث می شود تو را از جنس خودشان بدانند و وقتی احساس کنند با آنها همذات پنداری می کنی و آنها را می فهمی، تو را راحت قبول می کنند و تو می توانی با فراغ بال مستندت را بسازی.
یک نفری گاهی نمی شود حتی عکس هم گرفت و اینها که می گویید، به خصوصیت شخصیت کارگردان هم برمی گردد که کارش را چگونه پیش ببرد.
اصلا بهترین راه همین است. اگر بخواهی مستندی را به تصویر بکشی، بهترین راه این است که هرچه را از آن سوژه از قبل در ذهنت داری، دور بریزی، هرچند به آنها فکر کرده ای، تحقیقاتی جمع آوری کرده ای و برای خودت داستانی در ذهنت نوشته ای و فکر می کنی می روی این فیلم را با این داستان می سازی. این خوب است، ولی وقتی می روی، باید آنها را دور بریزی و با آنها زندگی کنی. ممکن است از چارچوب ذهنی ات استفاده کنی، ممکن هم است که تغییر کند و از دوباره چیزی بسازی. بهترین راه این است که با این آدم ها زندگی کنی، با آنها بگویی و بخندی، و ببینی مسائلی که آنها روی آن حساس هستند، چیست. با آنها حرف سیاسی بزنی، حرف اجتماعی و فرهنگی بزنی و بدانی که آنها دوست دارند در چه لایه هایی صحبت کنند تا بتوانی آنها را بشناسی و مستندت را بسازی.
فیلمی هم به نام "دوست من آقای گاو" دارید؛ یک بار قبلا گفتید که این فیلم را هم فیلمی جنگی می دانید.
من وقتی به امارات رفتم، آن سوژه را پیدا کردم. امارات کشوری آرام است و اصولا همه آنجا را به اسم کشوری توریستی می شناسند. چیزی که من در آن جا دیدم، مسابقه ی گاو جنگی بود، در آن جا بود که احساس کردم در درون این آدم ها جنگ وجود دارد و جنگ جزئی از فرهنگ آنها است، حالا به دلیل پیشرفت کشورشان آدم های شسته رفته ای شده اند.
آنها به خاطر این که خصلت جنگ را نشان بدهند و ارضا شوند، مسابقه ی فولکلور باستانی خودشان را که جزء محبوب ترین مسابقات خودشان هم بود، در حالی اجرا می کردند که حیوانات را به جان هم انداخته بودند و جالب این بود که اینها عاشق این حیوانات شان هم بودند و بهترین غذا و زندگی را برای آنها فراهم می کردند. آنها با آن حیوانات زندگی می کردند، به این دلیل که آن حیوان بهتر بجنگد. دلیل محبت کردن شان به آن حیوان، این بود که او بهتر بجنگد و بهتر از میدان بیرون بیاید تا صاحب اش به او افتخار کند. خب، این هم یک نوع جنگ بود؛ در منطقه ی توریستی امارات اتفاق افتاده بود و من هم آن را به تصویر کشیدم.
این گونه فیلم ها را می توان از دیدگاه های متفاوت دید، یعنی فقط جنگ به تصویر کشیده نمی شود.
همین طور است، یک موضوع را می توان خیلی کلی یا خیلی تحقیقاتی و از ژانرهای مختلفی دید؛ اما شخصیت من، شخصیتی کنجکاو و جست وجوگر و پرسه زنی است و دوست دارم بروم و چیزهایی را که دوست دارم، پیدا کنم. هرچند نمی دانم چه چیزهایی را دوست دارم اما بر اساس کنجکاوی در هر سوراخی انگشت می کنم تا چیزی را که می خواهم، پیدا کنم. این اتفاق خیلی هم بد است! اما من همیشه نتیجه ی خوبی گرفته ام و چیزهایی را کشف کرده ام و همین کشف ها بخشی از زندگی من است!
نمی دانم چرا، ولی همیشه دوست داشته ام چیزهایی را کشف کنم، جای جدیدی بروم و ... این اتفاق در زندگی روزمره ی من هم هست، مثلا اگر مسیر خانه را از مسیری مشخص می روم، فردا از مسیری دیگر می روم، روزهای دیگر هم همین طور است و هر روز مسیرم را عوض می کنم. دائما از کوچه های دیگر می روم و فکر می کنم که از ترافیک خلاص می شوم، گاهی هم به بن بست می خورم. اما این ترافیک بهانه است تا از مسیری دیگر بروم، بعد می بینم آنقدر کوچه پس کوچه رفته ام که گم شده ام و دوباره برمی گردم و از همان مسیر اول می روم. این جز شخصیت من است و نمی دانم از کجا آمده است.
من هیچ وقت از یک خیابان دو بار نمی روم، در فیلم ام هم همین گونه هستم، یعنی مدام به سراغ شخصیت های مختلف می روم تا چیزهایی را که نمی دانم، کشف کنم یا چیزهایی را که احساس می کنم مخاطب ام نمی داند و برایش جالب است، به او بفهمانم و چیزی را که وجود دارد، به تصویر نکشم. حالا امیدوارم روزی به بلوغی شهودی برسم که دیگر این اتفاق نیفتد!
پس یک دلیل دیگر تک نفره فیلم ساختن تان، همین است.
بله، اصولا وقتی شما با گروه می روی، باید خیلی برنامه ریزی داشته باشی، برای خورد و خوراک، مسیری که قرار است بروی، برای ماشین و خلاصه همه چیز. برنامه ریزی بسیار خوب است و باعث می شود کار را سریع تر و به بهترین شکل ممکن پیش ببری، من هم در کار خودم برنامه ریزی می کنم. ولی چون خودم تنها هستم و مسئولیت ام با خودم است، هر وقت هم که خلاف آن باشد، ناراحت نمی شوم، چون چیزهای جدیدتری را کشف می کنم.
گفتید که این تک نفره کار کردن در دنیا مرسوم شده؛ ولی در ایران هنوز به این شکل کار نمی شود. این بحث را بیشتر باز می کنید، البته با توجه به شرایط متفاوت این جا و بقیه ی دنیا. هر چند این را هم باید گفت که کار کردن به این شکل از حالت شغل خارج می شود و به یک جور زندگی کردن نزدیک می شود. از سوی دیگر، در این شیوه ی کار کردن نمی توان برای آینده ی کاریتان برنامه ریزی داشت، در حالی که برخی از مستندسازان برای کارهای آینده شان برنامه هایی تقریبا مشخص دارند.
من یک سوال از شما دارم؛ شما می توانید جنگ را پیش بینی کنید یا من می دانم؟ هیچ کسی نمی داند!
اصلا شما راجع به جنگ هم کار نکنید، آن گونه پیش نمی روید.
عادت کرده ام.
نه، این شیوه ی کاری شما است.
فکر می کنم جزء شخصیت من است. خیلی مواقع خیلی کارها را قرار بوده انجام بدهم ولی همان موقع تصمیم ام را عوض کرده ام و کار دیگری را انجام داده ام، حتی در زندگی شخصی ام هم همین طور بوده ام. شاید این غلط باشد و هنوز به ثبات نرسیده باشم، اما به هر حال این شیوه را دوست دارم، دلیلش هم این است که همه چیز برایم غیرمترقبه است و این برای شخصیت من یک جور شادابی می آورد و برایم عوض کردن فضا و تفکر و روحیات است. ولی من همیشه از کارهای غیرمترقبه استقبال کرده ام، از بچگی ام همین طور بوده ام و اصولا سعی می کنم در لحظه برای کارهایم تصمیم بگیرم.
مزیت های تک نفره کار کردن را در چه چیزهایی خلاصه می کنید؟
ببینید، چند عامل دست به دست هم می دهد که آدم تک نفره کار کند؛ یک مسئله شخصیت خود آدم است که ممکن است بقیه ی اکیپ این گونه نباشند و یا تو باید خودت را با آنها و یا آنها خودشان را با تو، یکی کنند. دومین عامل بحث بودجه است، وقتی بودجه ای در نظر گرفته نمی شود، وقتی تو خودت با بودجه ی خودت فیلم می سازی و این بودجه آنقدر کم است که همه چیز را پوشش نمی دهد، چه باید کرد؟! مسئله ی دیگر این است که در سوژه های بحرانی سرعت عمل لازم است. وقتی به کشوری جنگ زده می روی، باید در انتخاب سوژه، به تصویر کشیدن آن و کادربندی آن سرعت عمل داشته باشی. در حالی که وقتی اکیپ باشد، ناخواسته این سرعت عمل را می گیرد؛ صدابردار می خواهد صدا را به صورت حرفه ای سینک کند، تصویربردار می خواهد کادرش را درست ببندد، تدارکات می خواهد دور و بر را آرام کند تا کارگردان اکشن بگوید. همه ی اینها دست به دست هم می دهد که سرعت عمل را از دست بدهی. ولی وقتی خودت باشی و به شناختی نسبی برسی، خیلی مسائل نسبی برای تو اهمیتی ندارد و آن لحظه برای تو مهم است و اگر در کیفیت تصویر و هر چیز دیگر کمی خلل به وجود بیاید، تاثیر آن چنانی نخواهد داشت.
درست نیست که آدم کار بدون کیفیت و بد بگیرد، منتها بعضی مواقع فیلم روی آن لحظه ها می چرخد و تو ترجیح می دهی که از آنها چشم پوشی کنی، مثلا صدای من، سه ثانیه بعد از ریکورد دوربین من درست می شود. همزمان که دوربین را ریکورد می کنم، از آن ور هم لول صدا را کم و زیاد می کنم، از آن ور هم دیاف را باز و بسته می کنم و نور را درست می کنم. اما تو وقتی به این شرایط عادت کنی، دست هایت موقع ضبط فیلم خود به خود این کارها را انجام می دهد، چون دست هایت عادت کرده است. در نتیجه هر دست برای تو یک نفر می شود، یعنی یک دست ات صدابردار می شود، یک دست ات تدارکات می شود، چشم ات فیلمبردار می شود، خلاصه هر کدام از اجزای بدن به خاطر سرعت عمل و عادتی که کرده ای، تبدیل به شخصی می شود. تو بعد می توانی آن قسمتی را که کیفیت پایین است، استفاده نکنی و آن قسمتی را که نیاز است، استفاده می کنی تا چیزی را از دست ندهی. در این حالت، هر آنچه را برداشت تو از دنیا است، به تصویر می کشی و کاری به گروه و اکیپ و سفارش دهنده نداری، سفارش دهنده هم زیاد روی کار ممیزی نخواهد داشت، چون هزینه ی زیادی نداده که اگر کار حرفه ای نباشد، ضرر کند. البته در ایران این گونه است وگرنه در دنیا می گویند ما بودجه را پایین می آوریم، به دلیل این که تو صدابردار و فلان و فلان نداری، ولی در ایران یک نوع دیگر است، یعنی اصولا بودجه برای کارهای چند نفری هم پایین است و وقتی سراغ کارهای تک نفری می آید، دیگر خیلی پایین تر است.
بنابراین بودجه و سرعت عمل و پیشرفت تکنولوژی عواملی است که دست به دست هم می دهد که مستندساز امروزی بتواند خودش به تنهایی فیلم بسازد و دغدغه ها و اندیشه هایش را به تصویر بکشد؛ آن گونه که خودش دوست دارد و بدون این که در معرض ممیزی آن چنانی قرار بگیرد، چون این کار اگر ممیزی هم داشته باشد، می توان آن را کنار گذاشت، چون هزینه ی آن چنانی برای مستندساز و تهیه کننده نداشته است که بخواهد ورشکست شود.
به نظر من، پیشرفت تکنولوژی مهمترین عامل در این شکل کار کردن است. زمانی اگر تو می خواستی با دوربین 16 یا 35 میلیمتری فیلم بسازی، فیلمبردارت حتما باید دستیار داشت، یکی یا دو تا، نور آن چنانی باید می داشتی، اما همه ی اینها الان در یک دوربین کوچک ای وان خلاصه شده است. تکنولوژی آنقدر پیشرفت کرده که موجب شده است نفراتت را کم کنی، چون خدماتی را که از آنها می گرفتی، حالا در یک پکیج کوچک 10 در 5 سانتی به اسم دوربین است؛ دیاف و نورت دم دست ات است و وقتی می توانی این پکیج را دم دستت داشته باشی، چه نیازی به آن گروه است، وقتی هم گروه نباشد، تو می توانی بیشتر به دغدغه های خودت بپردازی!
"ملایه" هنوز به نمایش درنیامده است؟ اصلا در چه وضعیتی است؟
تمام شده و در فستیوالی در سوئد نمایش داشته است. آن فیلم هم باز در جنوب است و با آدم هایی روبه رو است که جنگ به صورت غیرمستقیم در زندگی شان تاثیر داشته است. ممکن است که اصلا کلمه ی جنگ در فیلم نباشد، ولی غیرمستقیم این مضمون را در خود دارد. فضای جنوب، فضایی است که وقتی تو در آنجا باشی و دوربین ات را ریکورد کنی، ناخواسته فضای جنگ در دوربین ات است، ممکن است این فضا بک گراند باشد، ممکن است دیالوگ عابری پیاده باشد که از لانگ شات رد می شود، ممکن است لوکیشنی باشد که در آن کار می کنی، ممکن است خود شخصیت باشد.
در جنوب، ناخواسته تو نمی توانی چند چیز را حذف کنی؛ یکی از آنها جنگ است و دیگری نفت و دیگری آب و رودخانه است، این ها چیزهایی است که جزئی از زندگی مردم جنوب است. تو هر وقت که در شهر می خواهی رد شوی، باید از این رودخانه رد شوی و اینها المان های جنوب است، آتش شعله های نفت یکی دیگر از آنها است. ولی یک سری چیزها در جنوب است که ناخواسته ممکن است در فریم تو هم نباشد، ولی در روایت تاثیر دارد، یکی از آنها جنگ است!
جالب است؛ فیلمسازی برای شما بخشی از زندگی است، درست مثل دیگر بخش ها.
این اواخر برای من فیلم ساختن هم مهم نیست. الان دیگر سفر برایم مهم است، مثلا اگر بیایند به من بگویند بیا جوشکار شو و سفر کن، این کار را می کنم، بگویند بقال سیار باش و سفر کن، این کار را می کنم. می دانی فیلمسازی برایم اهمیت آن چنانی ندارد، فیلمسازی بهانه ای است که من سفر کنم، این را جدی می گویم. من چون دوست دارم سفر کنم، آدم ها را بشناسم و فضا را ببینم و اصولا آدم های جدید در زندگی ام بیاید، فیلم می سازم، مثلا من دوست های زیادی دارم؛ از پیرزن هفتاد هشتاد ساله ای که در فلان روستا زندگی می کند تا بچه ی افغانی پنج شش ساله و اینها بخشی از زندگی من را شکل می دهد. من دوست صمیمی و روتین روزمره ندارم، یعنی خیلی محدود و انگشت شمارند.
پژوهش در کارهای شما به چه صورت است، یعنی شخصی و در لحظه است؟
نه، در آن لحظه نیست، گاهی فکر می کنند که در کارهایم پژوهش نیست، در صورتی که بخش اصلی کار پژوهش است.
به این دلیل که پژوهش در این کارها قلمبه نیست تا بیرون بزند.
ببین، نگاه من به پژوهش جور دیگر است، مثلا آمار و ارقام را بیرون می آورم و پژوهش میدانی می کنم، ولی تا آنجا که ممکن است سعی می کنم در فیلم به صورت علنی نباشد و در دل فیلم خورده باشد. من هیچ وقت نمی آیم بگویم اینقدر روستای لبنان زیر بمب بود و ...
در صورتی که خیلی ها اینها را به صورت نوشته می آورند ...
خیلی ها می نویسند، در نریشن می آورند، در دهن شخصیت می گذارند، اما من خیلی علاقه دارم به جزء بپردازم، یعنی قبل از آن به کل می پردازم و به آن کلیت واقف می شوم. ولی دوست دارم از دل آن کل به یک جزء برسم، چون احساس می کنم اگر یک جزء را به بهترین شکل نشان بدهم، بهتر از این است که یک کل را به صورت الکن نشان بدهم و تصور من این است که دنیای امروز ما دنیای جزءپرداز است، یعنی هیچ کسی به مسائل کلی نگاه نمی کند. وقتی تو بتوانی جزء را خردتر کنی، بیننده ات بیشتر می شود، یعنی از یک مسئله، اطلاعاتی به ذهنش می رسد و این بهترین حالت آن است و حالا کل را بگذاریم برای کسانی که خیلی خوب بلدند کلی بسازند.
من علاقه دارم این گونه کار کنم، مثلا در یکی از پلان های مردم زنگ زده، وقتی زن از سرکار خسته می آید و مردی که یک پا و دو دستش قطع و چشم هایش کور است و همه ی اینها در جنگ برایش پیش آمده است و همان موقع شوهرش را می بوسد و شوهر به او می گوید؛ خسته نباشید؛ یک چیز جزئی است، منتها بار دراماتیک و فلسفه ای از زندگی پشت آن وجود دارد. خب، وقتی آدم می تواند اینها را به تصویر بکشد، فکر نمی کنم کل تاثیر بیشتری داشته باشد، چون وقتی بخواهی وارد کل شوی، باید آمار و ارقام بدهی، پژوهش های عجیب و غریب انجام بدهی اما در این حالت، تو دید خودت را نشان می دهی، اما سعی می کنی آن دید علمی و تحقیقاتی باشد، منتها نه به صورتی که تحقیقات خودش را بیرون بزند. تحقیقات باید در خورد فیلم رود، در پلان ها و زاویه های دوربین، این چیزی است که من به آن فکر می کنم.
اسم فیلم هایتان هم شبیه شعر است.
من به شعر خیلی علاقه دارم. چیز دیگری که الان به آن رسیده ام، این است که علاقه ام به مستندسازی این است که برشی از زندگی باشد، حالا این زندگی می تواند هر جای دنیا باشد، یعنی من این زندگی را تفسیر کنم یا چیزی را برای آن تعیین کنم، درست مثل پلان ساختمان که وقتی برشی می زنی، یک قسمت از دل پلان دیده می شود. حالا چون نقشه کشی خوانده ام، این را می گویم. این یک برش برای من کفایت می کند و نمی خواهم نوعی تفکر را تعیین کنم. این یک برش از زندگی یک خانواده در یک جای دنیا است که تو اگر دوست داری با آن ارتباط برقرار کنی و اگر هم دوست نداری، یعنی این که من نتوانسته ام خوب فیلم بسازم!
Kiani_masoomeh@yahoo.com
بخشی از این گفت و گو ابتدا در روزنامه ی امتیاز منتشر شده است.