توی اتاق تدوین موج نو (دفتری که این روزها توش کار می کنم) کنار لقمان خالدی نشستم و داریم روی فیلم جدیدش که درباره ی " امنیت شغلی" یه کار می کنیم. هنوز مرداد ماهه، اما هوا خیلی گرم نیست. توی این سه ماهی که اومدم توی این دفتر نتونستم واسه اتاق مون (من و سپیده) کولر بخرم. مجبورم در اتاق تدوین رو باز بذارم تا هوای خنکی از کولری که بیرون روشنه بیاد توی اتاق. طبعا گاهی سرو صدای زیادی هم میاد. مهرشاد داره اونور صداگذاری می کنه، عباس داره این ور با تلفن حرف می زنه و عاطفی هم داره غذا درست می کنه، گاهی بوی پیازش چنان می پیچه توی دفتر که اشکم درمیاد. امروز هم از همین روزای شلوغ موج نوئه و من دارم سر بودن یا نبودن یه سکانسی با لقمان کلنجار میرم. من می گم این سکانس باید حتما توی فیلم باشه، اما باید کوتاه شه و لقمان می گه نه، باید به کل حذفش کرد. تو همین حیص و بیص تلفن کنار دستم هم زنگ می خوره و من گوشی رو برمی دادم. به لقمان می گم یه بار دیگه نگاه کن به این سکانس، من ببینم کیه؟
امیرحسینه. بعد از ردوبدل کردن جمله های معمول می گه که برام یه متنی رو ایمیل کرده و ازم می خواد اونو بخونم و اگه دوست داشتم من هم چیزی بنویسم. می گم باشه. حتما می نویسم. چون خیلی وقته که دلم می خواد در مورد موضوعی که می گه یه چیزی بنویسم.
می نویسم و دارم می نویسم. گوشی رو می ذارم. لقمان می گه باشه این سکانس رو حذف نکنیم و حذف نمی کنیم؛ اما روش کار می کنیم. مهرشاد سرشو میاره توی اتاق و می گه شانس آوردین امسال مرداد زیاد گرم نبودا، بدون کولر می خواستین چیکار کنین؟ می گم: آره، خدا به ما بی بضاعتا رحم کرد! و بعد یاد سعید میفتم که از پروژه ی قبلیم هنوز کمی بهش بدهکارم و می دونم که تازه ادواج کرده و حتما پول لازم داره؛ حالا رضا خودمونی تره. دیگه برنمی گردم به پشت سرم که سپیده نشسته اونور اتاق نگاه کنم، اما یادم میاد که به اونم که یکی از فیلم های مجموعه ی سالمندان رو تدوین کرده بدهکارم. بدهکارم. بدهکارم. بدهکاری اولین عارضه ی مستندسازی.
کمتر از دوساله که قراردادی برای ساخت فیلم نبستم. نخواستم ببندم و کارایی که تا الان داشتم انجام می دادم خورده کاری های قراردادای گذشته بود. توی این دو سال رو آوردم به تدوین. با این جمله که:" می خوام تدوین کنم تا بتونم اون فیلمی رو که دوست دارم بسازم". زهی خیال باطل! دو سال گذشت. هنوز فیلم دلخواهم رو کلید نزدم و فیلمایی که ساختم هنوز از تلویزیون پخش نشده. بار آخر بابام که منو دید گفت:" چرا فیلمات پخش نمی شه پس؟" و مامانم جوری نگاهم کرد که معنیش انگار این بود: اصلا تو مستندسازی؟ اصلا تو فیلمسازی؟ اصلا داری کار می کنی؟ یه لبخند احمقانه نشست رو صورتم و گفتم:" چرا دیگه، به زودی فکر کنم یه چیزایی ازم پخش شه". به زودی. و انگار این عارضه ی دوم مستندسازیه: دروغ گویی. حالا اگه کسی از این عبارت خوشش نمیاد می تونه بخونه:" اجبار به دروغگویی، یا دودره بازی، یا پیچوندن، یا ماست مالی کردن، یا بالاخره راهی برای به تعویق انداختن!"
راه های به تعویق انداختن در سینمای مستند راه های زیاد و متنوعی نیستند، اما معمولا همه ازش استفاده می کنن. شب عیده و هی هر روز به شبکه ی چهار زنگ میزنی که ببینی این چک بالاخره آماده ست یا نه؟ و هر روز میشنوی که" خانم شریفی به خدا ما هم منتظریم" ... پول نیومده واسه مون. از دو ماه قبل از عید این مصرع صبحگاهی رو اول هفته ای یه بار و هر چه به روزها ی آخر اسفند نزدیک تر می شدیم یه روز در میون و بعد هر روز می شنیدم. انگار معتاد شده بودم به این که گوشی رو بردارم و یه صدایی از اونور بگه:" پول نیومده برامون". دوستای دیگه مو که می دیدم می پرسیدم:" چه خبر؟" می گفتن:" پول نیومده برامون". به تهیه کننده هامون زنگ می زدیم می گفتن:" پول نیومده برامون". طلبکارام به من زنگ میزدن، می گفتم:" پول نیومده برامون". می دونین چیه؟ اصلا پول به ما مستندسازا نیومده. به ما نمیاد. این هم یکی دیگر از عوارض مهم مستدسازی: پول به ما نیومده!
توی دو سال گذشته قیمت قراردادها بالاتر نرفته، پس تو چه جوری میخوای به بچه ها بگی دستمزد من برای تدوین امسال با دو سال گذشته فرق کرده؟ اتاق تدوین که مثل فروشگاه شهروند نیست، که هر وقت میری توش و میای بیرون، می بینی همون چیزایی رو خریدی که همیشه می خریدی و همونقدر که همیشه برمی داشتی، اما هر بار داری پنجاه هزار تومن مثلا بیشتر سر صندوق پول پرداخت می کنی. یا حتی تاکسی هم نیست که هربار بنزین گرون می شه یا فصل عوض می شه کرایه ها گرون تر میشن. کاش دستمزد ما هم به بالا رفتن قیمت بنزین و یا تحریم ها وابسته بود. اما ظاهرا نیست. من همونقدر درمیارم که دوسال پیش در میاوردم، چون نمی تونم به کسانی که با یه امیدی میان توی اتاق تدوین من، بگم چون نمی تونی اونقدر رو که من می گم بهم بدی، فیلمت رو تدوین نمی کنم. مخصوصا اگر بدونی که کارش به هر حال چیز بدی از آب درنمیاد و خب بالاخره تو هم تدوین دوست داری و تو هم باید زندگی کنی و زندگی می کنی، اما کیفیت زندگیت روز به روز میاد پایین تر.
دیگه دیر به دیر میری نشر ثالث یا چشمه یا پنجره که کتاب و موسیقی بخری. دیگه فاصله سفر رفتنت طولانی و طولانی تر میشه. سعی می کنی با لباسایی که هنوز داری کنار بیای، گرچه عاشق لباس خریدنی. دلت میخواد همونطور رفتار کنی که دوست داری، اما همه ی اینها داره روز به روز سخت تر می شه. چون پول به ما نیومده! و چون تو نمی خوای به هرکی که زنگ میزنه و بهت پیشنهاد ساخت یه فیلم میده بگی باشه، من هستم و عذاب بکشی تا اون فیلمه رو تمومش کنی. میخوای هرکاری نکنی. میخوای خودتو دوست داشته باشی با همون هویتی که براش تلاش کردی تا به دستش بیاری، اما حالا دیگه این خیلی سخت شده.
حالا همه چی دست به دست هم دادن تا هویت مون رو بگیرن. ما مستندسازیم. ما باید کمی اعتراض تو وجودمون باشه: اعتراض، اصل فراموش شده ی مستندسازی. ما بهتر از سیروس مقدم و همه ی سیروس های دیگری که مقدم هستند در پول گرفتن و ساختن سریال های چرند تلویزیونی می تونیم از مشکلات جامعه حرف بزنیم. فکر می کنید نمی تونیم؟
راستش دیگه حالم از این جمله به هم میخوره که بشنوم سینمای مستند ما بهتر، عمیق تر، واقعی تر، خوش فکرتر و جسورتر و هر تر دیگه ایه نسبت به سینمای داستانی یا بهتر بگم سینمای تلوزیونیه. حالم از این به هم میخوره که از من بپرسند فیلمت رو واسه ی جشنواره میفرستی یا نه؟ حالم به هم میخوره وقتی میری قرارداد ببندی بهت بگن "شما ارزش کارتون بیشتر از اینهاست، ولی ما بیشتر از این در توانمون نیست". حال به هم خوردگی، از عوارض دیگر مستندسازی. حالت داره به هم میخوره از این شرایط، ولی داری کار می کنی. فکر می کنی بالاخره کی بالا بیاری؟ هرچی که باشه از این دل پیچه مدام که بهتره. نیست؟
من هفت ساله که دارم توی سینمای مستند وول میخورم. خودم به خودم می گم مستندساز. کارتی از انجمن مستندسازان سینمای ایران هم توی کیف پولم هست که کنار عکسم نوشته مستندساز. گاهی که میخوام خودم به خودم دلداری بدم این جمله ی" آلن روزنتال" رو به خودم یادآوری می کنم که:" اگر عاشق سینمای مستند نیستید، راه های آسانتری برای زندگی کردن وجود دارد."
به به، چه جمله ای. اما توی گوش خودم این روزها دارم می گم چرا راه آسانتری رو برای زندگی کردن انتخاب نکردی؟ چی شد که تصمیم گرفتی مستندساز بشی؟ اونم وقتی می دونی داری توی ایران زندگی می کنی؟ بعد به خودم جواب میدم: خب من چه می دونستم؟ سال 77 که اسمم توی رشته ی موسیقی دانشگاه سوره دراومد بابام گفت:" میخوای بری موسیقی بخونی که چی بشی؟ از کجا میخوای پول دربیاری؟" ( باز خدا رحم کرد موسیقی نخوندم).
بعد از یک ترم موسیقی خوندن تغییر رشته دادم و با کمال رضایت سر کلاس های سینما نشستم. اما باز هم نمی دونستم میخوام مستند ساز بشم. چی شد که من مستندساز شدم؟ چی شد که من شیفته ی این سینمای لعنتی شدم؟ این چه حسیه که لذت دیدن یه فیلم مستند خوب رو با دیدن ده تا فیلم داستانی خوب عوض نمی کنم؟ تا کی میتونم با کمر درد و پا دردم کنار بیام و ساعت ها دنبال یه شروع خوب برای فیلم های مستند این و اون بگردم؟ پس با این همه عوارض مستندسازی که تازه من همه شو نگفتم، چیکار کنم؟
حالا فکر کنید توی این شرایط دارم فیلمی تدوین می کنم درباره ی امنیت شغلی. هرکی که این روزا از دم در اتاق تدوین رد شد و این موضوع رو فهمید به شوخی گفت:" ما هم حاضریم واسه ی این فیلم مصاحبه کنیم ها! هه هه هه ..." و من می گفتم: هه هه هه، آره منم همینطور ... .
اما این یه شوخی نیست. برای من روزها دارن سخت تر و سخت تر میگذرن. شاید عده ی کمی در این میان قرارداد خوبی می بندند (با داخل یا خارج، فرقی نمی کنه). اما برای کسانی که شرایط شون شبیه منه یا مثل من فکر می کنن، روزهای سخت تری هم در راهند.
حالا شما سالی ده جشنواره برگزار کنید و صدتا هم مهمان خارجی دعوت کنید و میلیون ها تومن هم جایزه بدین یا بگیرین. زندگی منو دقیقه ای چندهزار تومن برآورد می کنید؟
رای ُبن مستند:
فرحناز شریفی تاکنون فیلم های مستند صدای ماه (1382)، قسمت (1383)، ایران در اعلان (1385)، چهره غمگین من (1387)، خاطرات انقلاب بهمن، عاشق لیلا (1387) و 21 آگهی استخدام (1388) را تدوین، نوشته و کارگردانی کرده است. همچنین، جایزه ی بهترین فیلم اول از جشنواره ی مستند کیش برای فیلم مستند صدای ماه، جایزه ی ویژه ی هیات داوران از جشنواره ی مستند الجزیره برای فیلم مستند قسمت، بهترین مستند سال به انتخاب انجمن مستندسازان در جشنواره ی آوینی برای فیلم مستند ایران در اعلان، جایزه ی بهترین تحقیق و پژوهش از جشنواره ی سینماحقیقت برای فیلم مستند ایران در اعلان، کاندیدای دریافت سیمرغ بلورین جشنواره ی فجر برای فیلم های مستند ایران در اعلان و خاطرات انقلاب بهمن، عاشق لیلا و ... از جمله جوایز آثار ایشان است. کتاب خوابیدن در هوای آزاد (و چند داستان کوتاه دیگر)، نیز توسط نشر نی در سال 1388 به قلم او منتشر شده است.
در همین زمینه:
آیا من فقط یک مستندسازم؟