امیر حسین ثنائی: اینانا، ایزد بانوی هزارههای پیش از میلاد در منطقهی بینالنهرین است که ریشه در "نه نه خاتون" بومی سرزمین ایران دارد. مستند اینانا به کارگردانی سودابه مجاوری ساختاری اپیزودیک دارد. اپیزود اول به داستان عشق اینانا میپردازد، اپیزود دوم به اجرای مراسم امروزین در بیرجند و اپیزود پایانی بازگشت روایت به روز نخست را روایت کرده است.
مجاوری، کارگردان این مستند دانش آموختهی سینما و پژوهش هنر است و تا کنون فیلمهای مستند سرزمین من، جهان من، روز آفرینش، تندیسهای گلی، کمال الدین بهزاد و… را کارگردانی کرده است. وی در کنار ساخت فیلم مستند، مدتی به تدریس در دانشکدهی سینما تئاتر و دانشگاه آزاد اسلامی مشغول بوده و مقالاتی چون: سینمای مستند و خوانش واقعیت، سینما و یوتوپیا، سینمای پاستورال: رویکردی دو گانه و… از وی منتشر شده است. فیلم مستند اینانا جوایز ِ تندیس بهترین کارگردانی فیلم مستند کوتاه جشنوارهی فیلم کیش (۹۰)، جایزهی ویژهی هیات داوران و جایزهی بهترین گفتار متن نخستین جشنوارهی سینما حقیقت (۸۶)، سیمرغ بلورین بهترین فیلم مستند بیست و چهارمین جشنوارهی فیلم فجر (۸۴)، تندیس سیمین سی و پنجمین جشنوارهی فیلم رشد (۸۴)، جایزهی جشنوارهی قوم نگاری رومانی (۲۰۰۶) و… را تا کنون دریافت کرده است. آنچه در ادامه میآید، نوشتهی کوتاهی از وی است در بارهی گفتار فیلم مستند اینانا.
مستند اینانا در پی یادآوری خاطرهای بود مفقود و در محاق. تبیین جهان امروز بود از ورای اساطیر تا از طریق آئینهای امروزین زنان به ساحت اسطورهی اینانا بازگردد. گفتار فیلم نیز میبایست در راستای همین خواست شکل میگرفت. لذا راوی اپیزودهای سه گانه فیلم، دختری امروزی است اهل بیرجند که در اپیزود نخست، خود، نقشی موثرتر دارد.
فیلم ساختاری موسیقایی دارد: اورتور، اپیزود ۱، ۲ و فینال. در اورتور فیلم، چونان موسیقی که مفهوم و ملودیهای اصلی ارائه میگردد، متن نریشن با تاسی از فرم نمایش گونهی کتیبههای گلی سومری، شخصیتهای اسطورهای و معاصر فیلم را معرفی میکند تا در اپیزود بعد محملی باشد برای گفتوگوهای چندگانه شخصیتهای اسطورهای روایت.
اپیزود یک، روایتی است امروزین از مهمترین سرود سومری: "داستان عشق اینانا"، همراه با بازخوانی عین متون کتیبههای باستانی، آنچه با روایت اول شخص راوی، همچون گفتوگویی میان امروز و دیروز، میان نیایشهای دیرین الههی عشق و روایات عاشقانه آیینهای وصلت خواهی امروزین دختران جوان، به هم بافته میشود.
در اپیزود دوم که مستندی است از مراسم زنان در "درهی چهل تـن بیرجند"، گفتار متن از زبان راوی، زنان امروز را مخاطب قرار میدهد و سعی دارد در کنار تصاویر، که بافهای از مراسم آیینی امروز و نمادها و نشانههای پیش تاریخی است، بار معنایی فیلم را قوام بخشد. در اپیزود پایانی که روایت به روز ازل باز میگردد، گفتار متن از زبان کاهنهای پیش تاریخی سعی میکند تا جوهرهی به محاق رفته ذات زنانهی هستی را به یاد آورد.
بدین ترتیب در فیلمی که متذکر به خاطره است و از ورای بن اسطوره به حقایق مستور امروز مینگرد، تلاش آن بود تا در بازخوانی یادهای فراموش شدهی گذشتههای دور، گفتاری برگزیند شود که توان افزودن به مفاهیم بینامتنی تصاویر را در خود جای داده باشد. گفتاری که در پی بازتکرار تصاویر نرود، توضیح واضحات نگوید یا زیاده گو و مطول نباشد؛ بل، افق معنایی فیلم را فراختر و پر بارتر کند. این خواستی است که بیتردید تنها در آزمودنهای بسیار محقق میشود و گفتار متن اینانا تنها تمرینی بود بر این خواست. لیکن این آزمون و خطا، همچنان ادامه دارد.
گفتار فیلم:
کتیبههای گلی باستان
دست نوشتههایی بر گل،
راز آلود.
چه کسی آنها را بر نوشته،
این لوحهها، کتیبهها را؟
یا، از کدامین حقیقت نوشته است؟
در جایی خواندهام،
لوحهای گلی شاید،
که در هر آیین امروز عین حقیقت دیروز تجلی میکند،
حقیقتی که دیگر در یادها نیست …
کتیبهها، همچون نمایشنامههای امروز، شخصیتهای داستان را معرفی میکرد:
"اینانا": ایزدبانو، هزارههای قبل از میلاد
بزرگ بانوی عشق و باروری،
آسمان و زمین
بانوی آب، درخت، کوه و قلعه
و زن.
"دوموزی": شوی اینانا
جنگجو، شبان
در حمایت، خدای خورشید.
"بهاره شاه بیگی": اهل بیرجند،
روایتگر عشق اینانا.
"درخت دهکدهی بجد": خراسان جنوبی.
بنا بر آیینی دیرین، دختران جوان از تپهای بالا میروند،
بر پای درخت کهنسال آب میریزند،
به خواست وصلت دلخواه.
و این "حضور دیرین"،
نگاهی رازآشنا،
و فراموشی امروز.
(کپشن) لوح اول:
درخت بجد: روایت عشق اینانا
و عشق، نخستین بود …
زمین کیست؟
یا که آبها خود کیستاند؟
بر کهن لوح گلین آمده بود:
دشتهای بکر فراخ را،
آسمان و زمین را،
سپیده دم و عشق را بانویی است.
بانویی با عبادتگاهها، سرودهای نیایش،
و نیز،
داستان دلدادگی.
بانو،
من اینک روایت دیرین تو را در لابلای لوحههای گلی باز میخوانم.
هزارهها در گذرند،
آدمی میآید، نمیپاید،
و روزها و شبها.
بانوی آبهای ایستا و روان،
چشمهها و رودها،
باغها و جلگهها
اینانا، خدابانوی مهر
من که دلدادهام، سرود دلداگی تو را میخوانم:
در کتیبهای گلی ایزد خورشید به خواهر خود میگوید:
"اینانا بانوی جوان،
دانه در شیار زمین میدرخشد،
و عشق، در درخت عشقه شکوفه کرده است،
مرد تو آن را خواهد چید،
مرد تو شکوفه را خواهد چید،
آن را پیش تو خواهد آورد."
اینانا گفت:
"برادر، آنگاه که جامه عروسی من آماده شود،
چه کسی با من خواهد آمیخت؟
چه کسی همسر من خواهد بود؟"
"دموزی شبان،
او همسر تو خواهد بود."
"برادر دلدار من بیل میزند
برزگر، او مالک قلب من است."
پس، دوموزی شبان گفت:
"چرا از برزگر سخن میگویی؟
چرا از او سخن میگویی؟
او چه برتری بر من دارد؟ …
با برزگر ستیز خواهم کرد."
در هفتمین روز،
تو، رخسار در آب مقدس میشویی
به بلندی فراز میشوی،
تا برگزینی از میان آن دو.
و این نیایشها و سرودها …
پس اینانا، دوموزی شبان را برگزید:
"دوموزی مرا به باغ خویش برد،
دوموزی مرا به باغ خویش برد،
با او در لابلای درختان ایستاده، پرسه زدم،
با او در لابلای درختان اوفتاده، ایستادم،
در کنار درخت سرخی، همانگونه که باید زانو زدم …"
"پیش از آنکه او آوازخوانان بیابد،
همچنان که از میان درختان سپیدار نمایان میشد،
برای دلدارم سرنوشتی شیرین فرمان دادم …"
"اینک، بر مقدم سرورم دموزی گیاه رویاندم،
بر مقدمش گیاه افشاندم،
برمقدمش گیاه رویاندم،
از زهدانم دانه رویاندم."
"مرد شیرین من،
مرد شیرین من،
همواره شیرین کامم میدار …"
اینانا سرود سر داد:
"شکوفه چین من در باغ سیب،
میوه چین من در باغ سیب …
اینک دلدار من است که میگوید:
راحتم بگذار، راحتم بگذار …
ای شبان برگزیده، تو، ای دوموزی!
اغوای تو شیرین بود،
شوی من، شبان من،
اغوای تو، چه شیرین بود …"
(کپشن) لوح دوم:
دره چهل تن: روایت وقف
بر بام بلند خانهها،
بر بلندای آستان شهر،
هدایا وقف میشوند.
و این بانوان،
در درهی چهل تن،
چهارشنبه روز،
هدایا را وقف میکنند.
آنان سراسر زمین را وقف میکنند.
قلعهها و برجها،
برجها و قلعهها،
نامیده به نام دختران.
و کوهها و کوهپایهها،
ماوای دیرین بانویی خاموش،
با سینهای رنجیده، در لابلای لوحههای گلی.
امروز چرا میگریی؟
تو که از الهگی آغاز کردی، چرا میگریی؟
تو که آب را، زمین و نان را، که خود را وقف کردی،
آخر امروز چرا میگریی؟
و این یادمانها و نیایشهای زنان و مادران،
از آنگونه که بودند،
و آنگونه که زیستند،
حضوری در محاق فراموشی …
(کپشن) لوح آخر:
آغاز روایت
در آخرین لوح گلی، کاهنهای شاعر میسراید:
سوگند به سپیده دم آغازین که سرخ گون بر آمد
سوگند به نخستین آب
به زمین مادر
سوگند به کوهها،
آنگاه که نور از پس آن میزاید
سوگند به آدمی، انسان،
این هستی شکوهمند
و سوگند به مادر،
"حضور دیرین"
به نام او،
مادر
"روایتگر عشق"، "روایتگر وقف"،
که ایزدبانو در "عشق"، "وقف"، و "باروری" همارهی تو
ماوا دارد.
این نوشته ابتدا در پروندهی گفتار در سینمای مستند در سایت ومستند منتشر شده است.