مستند روزهای تاریک ساختهی مارک سینگر در سال ۲۰۰۰ نه تنها به عنوان نخستین ساختهی یک فیلمساز و برندهی جایزههای متعدد، فیلم قابل توجهی است، بلکه همچون بسیاری از فیلمهای مهم و تاثیرگذار از تجربهی شخصی به جای تحقیق صرف سود برده است. سینگر به شکل دائمی و به مدت دو سال در شرایطی که فیلم دربارهی آن است، زندگی کرده و مانند بیخانمانهای فیلمش در پستترین و غیر قابل تصورترین شرایط برای بقا جنگیده است.
روزهای تاریک، سیاه و سفید ساخته شد تا سینگر به راهنمایی دوستش توجه کرده باشد؛ مشورتی که به او هشدار میداد که در ساختن چنین فیلمی که در تاریکیهای زیرزمین میگذرد، نورپردازی، تکنولوژی و دانش فیلمبرداری بالایی نیاز است که سینگر هم به عنوان تهیهکنندهای فقیر و هم به سبب عدم تجربهی قبلی فیلمسازی، نداشت. دوستش به او گفته بود که اگر این فیلم را رنگی بسازی ممکن است تمام نماها به شکل فاجعهآمیزی سبز یا قرمز از آب در بیاید و سوژهی خوب فیلمت را تحتالشعاع قرار دهد.
اگر چه سینگر نخستین و آخرین کسی نیست که دربارهی بیخانمانها فیلم ساخته، اما این فیلم از جهات مختلفی متفاوت است که توانسته ارزشهای آن را بعد از یک دهه حفظ کند. سکانس ابتدایی فیلم به سادگی ایستگاه پن در منتهتن نیویورک را نشان میدهد که با ورود قطار زیرزمینی آمتراک آدرس دقیق ماجرا را در اختیار مخاطب قرار میدهد. افرادی که در فضاهای اطراف ریل قطار زیرزمینی زندگی میکنند، درست مانند فقرای اطراف ریلهای روی زمین از تصادف با قطارهای تندرو ترسی ندارند اما ترسها و دغدغههای بزرگ تری دارند. این آدمها مثل موشها زندگی خود را با بازیافت دورریختههای دیگران میگذرانند، آنچه را که شخصا به دردشان میخورد و به قول یکی از آنها در وضعیت خوبی از نظر کارآیی است، حفظ میکنند و بقیه را میفروشند. با وجود کپر نشینی و نبودن سرویس بهداشتی و شیر آب این زندگی کاملا جریان دارد و نمایشگر بشری است که به خاطر بقا و تطابق با شرایط حتی فلاکت را توجیه میکند اگرچه با کمترین شانس و یا امیدی برای تغییر این زندگی مانند سکانس خراب کردن کپرها آن را با پتک خرد میکند. فیلم از سانتیمانتالیزمی که در نمونههای داستانی و حتی ایرانی این فیلم وجود دارد، کاملا مبرا است. اگر نمایش لحظات خوب یاری و انساندوستی را در این فیلم میبینیم، به شدت مستند و راست است، شاید خودی بودن فیلمساز یعنی مارک سینگرِ بیخانمان به هنگام ساخت فیلم سبب شده تا بیخانمانها با دوستشان در جلوی دوربین سخن بگویند نه با کسی که آنها را به شکل سوژه چرب و نرمی برای موفقیتی در حوزهی سینما میبیند. اگرچه سینگر فقط زندگی چند نفر از ۷۵ نفری را که در هنگام ساختن این فیلم زیر زمین زندگی کردهاند را دنبال میکند اما از همه چیز میپرسد از شیوهی زندگی، غذاخوردن، اجابت مزاج، اعتیاد و مخصوصا آرزوها و امیدها... .
این اشخاص پس از بیخانمانی به خاطر جبر این شرایط را پذیرفتهاند و دلیل بیخانمانی بسیاری آلودگی به مواد مخدر بوده است. به قول تیتو یکی از این شخصیتها: هیچ آدمی که عقل سالمی دارد، این نوع زندگی را برنمیگزیند. ۸۰ درصد این افراد معتاد بودهاند، اگرچه بعضی مثل رالف پس از بیخانمانی اعتیاد را ترک کرده است.
پس از معرفی آدرس این بیخانمانها در سکانس نخست یکی از آنها از سوراخی به محوطهی زیر زمین وارد میشود و همزمان موسیقی زیبای فیلم با حرکت دوربین در امتداد کپرهای زیرزمینی آغاز میشود. موسیقی فیلم ساخته دی جی شاد و معروف است که فیلمساز بدون اجازه از آلبومهای او برای فیلم انتخاب کرده که البته آهنگساز با دیدن فیلم تحت تاثیر قرار گرفته و با استفاده از این قطعات موافقت کرده است.
روزهای تاریک مانند بسیاری از فیلمهای مستند با آغاز روز این افراد شروع میشود و ما همراه افرادی میشویم که به قول یکی از آنها زندگیشان کاملاً غیر قابل برنامهریزی است، چرا که به دلایل متعدد ممکن است که این کپرهای ساخته شده از مقوا و چوب و کهنه دورریختههای دیگران در فردای آن روز نباشد. نمونهی آن خانه زنی از این بیخانمانها به نام لی است که خانهاش را به خاطر یک تسویه حساب شخصی یا کینهورزی یا چیز دیگری که در فیلم بیان نمیشود، در آتش سوزی عمدی میسوزانند. اگرچه این اتفاق موجب میشود که حس همدردی بقیه با او در فیلم نمایش داده شود و اتفاقاً بسیار تاثیرگذار بیان میشود و در نهایت رالف که به شکلی یکی از افراد خاص این جمعیت است او را در خانهاش میپذیرد. دعواها، بگو مگوها و شوخیهای این افراد لحظات جالب فیلم را رقم میزند. این خانواده زیرزمینی وابستگیهای انسانی به هم دارند و مانند موشهایی که همه جای فیلم دیده میشوند، به همزیستی و تعامل رسیدهاند. موشها گاهی دقیقاً از همان پسماندههایی تغذیه میکنند که بعضی از آنها به عنوان غذا در ظرفی جمع و برای خوردن گرم میکنند و در همان سکانس گفتوگوی دو نفر را میشنویم که یکی از آنها به این شیوه تغذیه اعتراض میکند، ولی دیگری سعی در توجیه او دارد با گفتن اینکه این غذا متنوع، سرشار از ادویه و مهمتر از همه تمیز است و دوستش در جواب او میگوید که این غذا تمیز بود! که اشاره به تغذیه از ته ماندههای غذا در آشغالهای رستورانها و خانهها دارد.
استحمام و سیستم دفع فضولات این افراد اگرچه در این فیلم به تصویر کشیده میشود، اما بر عکس فیلمهایی که این روزها ساخته میشود، حفظ وقار و شخصیت این سوژهها در اولویت است. فیلمساز از صحنههای کاملاً برهنه حتی هنگام استحمام این افراد یا ارتباطات جنسی نمایی نشان نمیدهد و فقط صحنه تکرار شونده آتش زدن شیشه کراک را در کلوز آپی نشان میدهد؛ آن هم درست بعد از نمایش نمایی که لی ماجرای اعتیاد و دوریاش از خانه را که موجب سوختن دو فرزندش شده تعریف میکند؛ جایی که لی با رنجی تاثیرگذار از اینکه زندگیاش را به آتش کشیده ابراز پشیمانی میکند.
نکتهای که شاید موجب نظر مثبت اکثر منتقدان و مردم به این فیلم شده باشد، این است که این افراد از طبقهی متوسط هستند، زبان آنها نسبتاً تمیز و عاری از الفاظ رکیک است و به جز واژههای معمولی و مصطلحی که حالا پس از یک دهه حتی در فیلمهای داستانی و ترانههای پاپ و رپ مثل نقل و نبات به کار میروند، واژگان زنندهای استفاده نمیکنند.
ما این افراد را دوست داریم، چرا که سینگر به دنبال دلسوزی یا تحقیر هیچ کس نیست. فیلمساز که هنگام ساختن این فیلم بسیار جوان بوده است، به شکل واضحی میگوید که هر کدام از ما میتوانست یکی از آنها باشد. این افراد از اینکه خانوادههایشان را بیسرپرست رها کردهاند و اینکه در زندگیشان انتخابها و تصمیمهای اشتباه و ویرانگر داشتهاند، پشیمانند و احساس گناه میکنند و اگرچه از سیستم اشتباه و بیکاری شاکیاند، اما تقصیر خود را هم میپذیرند؛ مانند آدمهای روی زمین، حیوانات خانگی دارند و به آنها عشق میورزند. سگها و گربهها هم دوست و همبازی و هم نگهبان آنها از شر موشها و غریبههاست و این افراد که خود گرسنه و درگیر مسائل بهداشتیاند، دغدغه غذا دادن و نظافت حیوانات عزیزشان را دارند.
صحنههای بیرون از زیرزمین این فیلم بسیار محدود است و به عمد بیشتر در شب فیلمبرداری شده به جز دو سکانسی که در فضاهای بسته زبالهجویی و بازی با یک کودک در فضای باز میبینیم. فیلمساز به تعامل این افراد با آدمهای دیگر نپرداخته است. با اینکه فیلم به ما میگوید که زندگی این افراد از فروش بازیافتیهای به درد بخور در آشغالها میگذرد، ما هیچ صحنهای از این خرید و فروشها و خروج از این ایزولگی نمیبینیم. شاید سینگر اجازه چنین نمایشی را نداشته و شاید عمداً نخواسته تا دنیای تاریکی را که به نمایشش همت گماشته با دنیای روشن بیامیزد!
در اواخر فیلم پس از اینکه کلمات ضربالاجل پلیس برای ترک کپرها در مدت ۳۰ روز و همچنین ممنوعیت فیلمبرداری از این سوژه بر صفحه فیلم نقش میبندد، با یک افسر و یک مددکار به مدت بسیار کوتاهی مصاحبه میشود که از پیگیری قضایی وضعیت این بیخانمانها سخن میگوید که در بعضی موارد ۲۵ سال است که زیر زمین زندگی میکنند.
فیلمبرداری و صدابرداری بیادعای این فیلم اتفاقاً درخشان است. سکانسهای بصری و محتوایی بسیار خوبی در فیلم وجود دارد؛ مثل چشمهای قطاری که دور میشود، یا پختن غذایی که ما فقط سایه خاکستریاش را روی دیوار در حین توضیح درباره تغذیه یکی از این افراد میبینیم، یا عنوان فیلم که در عبور پرسروصدای قطار در فضای تاریک کنار قطار نقش میبندد و صحنهای که لی به تنهایی کاناپه کهنه و به درد نخوری را که پیدا کرده به سختی همچون صلیبی بر دوش در تاریکی میکشد که کنایه از رنج و عذابی است که انگار او را تزکیه میکند. نورپردازی خوبی که توسط اکسسوریهای دستساز بازیافتی توسط همین افراد ساخته شده، از ارزشهای این مستند است. صدای آژیر پلیس و آتشنشانی را در حالی در شبی تاریک و خلوت روی زمین میشنویم که با آتش سوزی خانه لی در زیر زمین دنبال میشود و میدانیم که در این زیرزمین از اطفای حریق و آمبولانس خبری نیست!
شاید مهمترین انتقادی که بشود به این فیلم داشت، پایان غیرمنتظره و غیرقابل باور در رای دادگاه به دادن خانهای روی زمین به این خانوادهی اجباری باشد؛ جایی که آنها با امضایی متعهد میشوند که در ازای گرفتن این آپارتمانهای کوچک و فقیرانه دیگر به زیرزمین بازنگردند. این پایان خوش، خواست قلبی و آرزوی همیشگی بیخانمانهاست اگرچه تامین مخارج روی زمین با زیر زمین قابل مقایسه نیست؛ جایی که صورتحسابی برای آب و برق و.... وجود ندارد، مخصوصا اگر بیکار باشی. این افراد کسانی هستند که از رفتن به پناهگاههایی که در آمریکا برای بیخانمانها وجود دارد سرباززدهاند و دلیلشان عدم امنیت شخصی و آزادی لازم در آن پناهگاههاست. جایی که به زعم آنها وسایل شخصی افراد دزدیده میشود و بیماری و مواد مخدر و تهدید افراد خطرناک حتی بیشتر از زیر زمین رواج دارد.
در سکانسی که آنها در حال خراب کردن کپرهایشان برای رفتن به آپارتمانهای کوچک روی زمین هستند، ما از این میل به آزادی و تاسفشان از دلتنگی برای آزادیهایی که زیر زمین داشتهاند و در آپارتمان وجود ندارد، میشنویم. اگرچه شادی زایدالوصفشان را برای بازگشت به زندگی در نور را هم میبینیم. شادیای که با امیدواری سکانس نهایی تکمیل میشود.
قهرمانهای واقعی این فیلم در پاسخهایشان به مستندساز بسیار جدی و صادق هستند، مثل سکانسی که خولیو در بارهی حیواناتش در زیر زمین حرف میزند. سینگر به دنبال روانشناسی، جامعهشناسی، زیباییشناسی، اخلاق و مقولههای دیگری که در این سوالهای جدی مطرح میشود و قابل بررسی و تعمق است، نیست، حتی نمیخواهد این شیوه از زندگی را که خود شخصاً برگزیده یا ناگزیر گرفتار آن شده نقد کند یا به چالش بکشد. اما همهی این دستاوردها به خاطر مستند سرراست، بیپیرایه و دقیق او به دست میآید. بخشی از تاریخ کسانی که به همراه موشها زیر ایستگاهی در منتهتن نیویورک زندگی کردهاند و با بازیافت زندگی و ستایش آزادی، اگرچه در تاریکی، نفس کشیدهاند.