چرا گزافهگویی؟ این روزها، در بخشی از فیلمهای مستند و کوتاهِ ایرانی که دغدغههای اکران و کژخوانیهای سینمای حرفهای را ندارند، کارگردانان به راحتی آن دنیایی را که خود میخواهند تصویر میکنند، دست به تجربههایی قابلِ بحث میزنند و هر از چندگاه، ذهن بیننده را مشغول میکنند.
فرشتهای روی شانه راست من از همان دسته فیلمهاییست که ذکرشان رفت. هر چند که این مستندِ پنجاه و دو دقیقهای در قالب بخشی از پروژهای با مضمونی مشترک و انسانی تهیه شده است، اسیر مشکلات معمول در این شیوهی فیلمسازی نمیشود: نه برای جلب توجه داخلی به دام احساسات گرایی میافتد و نه برای درخشش در جشنوارههای خارجی، با طرح مضامینی نامربوط، شعارهایی انسانی سر میدهد. صرفاً بر اساس شیوهای تحقیقی، دختری را تصویر میکند که اسیر دیالیز است و به دنبالِ کلیه و زنی نیکوکار را که در گوشهای از این کلان شهر شلوغ، ماوایی سامان داده است تا به سوی بیماران گرفتار و بیبضاعتی که از همه جا رانده و مانده شدهاند دست کمکی دراز کند.
نقطهی قوّتِ اصلی فیلم از رویکرد کارگردان / محقق به این دو شخصیت سرچشمه میگیرد. دختر بیمار به شکلی هیجانزده به قربانی شرایط تبدیل نمیشود و زن نیکوکار نقشی اَبَر انسانی به عهده نمیگیرد. پس به دور از صورت بندیهای مرسوم، در غیاب دیدگاهی اساطیری، مجال نگاهی به آدمهای عادّی فراهم میشود که دردِ ماندن دارند. نگاهی دردمند به خاطراتِ شادِ دیروز و به کسالتهای سردِ امروز، به حرکتی ناگزیر از میان جمع به انزوا، در قابهایی با ترکیب بندیهایی سنجیده و غیر هیجان زده تبلور پیدا میکند. امیدِ یافتن کلیهای که هر چند از وقت شادی میآورد و به یاس تبدیل میشود، در محیطی تصویر میشود که از سیاهیهای ناتورالیستی به دور است - به واقعیت نزدیک است و به مدد همین سادگی، بینهایت تشدیدکننده. افزون بر این، حرکت در مداری منتهی به پایانی شاد (دستِ کم در دنیای فیلم و نه بیرون آن)، ضربهی تراژیک نهایی را به بیننده وارد نمیکند تا در شرایطی حسّی، او را از پیگیری پروژهای تحقیقاتی دور کند.
لیک با وجود آنچه گفته شد، بالطبع فیلم در جاهایی کاستیهایی هم دارد، تاکید بر نماهایی دل خراش از دست دختر در زمان مراجعه به مرکز دیالیز و تکرار آن به بهانهی تحمیل واقعیتی حاد به بیننده که در صورت عدمِ تحقق شرایط عمل پیوند، قطع عضو دور از ذهن نخواهد بود، با فشاری حسّی، بیننده را از فضای غیرِ احساساتی باقی صحنهها جدا میکند. شاید در صورتِ تلاش برای یافتن راهی به درونِ دختر، در زمانی که خلا ارتباط با آدمها و محیط پیرامون قابل تصویر بود و تصورِ غرق در فضایی پوچ و توخالی قانع کننده مینمود، میتوانست به لحظههایی از سکوت غنایی بخشد. مکالمههایی کوتاه با دیگر مراجعان، شاید که، به آن آوازِ دردمندِ تنهایی که همه را به داخل خود میکشید نیز عمقی دیگر گونه میداد. به این شکل میشد با نماهایی متنوع و موقعیتهایی متفاوت، فیلم را با ضرباهنگِ مناسب تری پی گرفت. البته خلا این موقعیتها که میتوانست در بهانه جوییهای سادهی دختر و درگیریهای او با زن نمودی عادی و غیر حسّی در چارچوب فیلم پیدا کند، در مواردی دیگر که میتوانست تمرکز بیننده را از مضمون اصلی به سمت نابسامانیهای اجتماعی منحرف کند و برای نمونه، بر انگیزههای فروشندگان کلیه یا دلیل درخواست زن برادر دختر برای جدایی از شوهر متکی شود. با هوشمندی به دست فراموشی سپرده شده است. با این وجود، فیلم مستند فرشتهای روی شانه راست من بیشتر به دلیل اتکاء به موقعیتهای خاص و اضطراری و کم توجهی به موقعیتهای عادی در نیمهی دوم، عاملی پیونددهنده و متعادل کننده را برای اتصال این موقعیتها از یاد میبرد و هر لحظه بیشتر خطر فرو غلطیدن به حد و حدود گزارشی تلویزیونی را تجربه میکند-که هر بار، با تمهیدی در دمی تعیین کننده از آن میگریزد؛ فیلمی که میتوانست از این مسیرهای گریز با گوشهی چشمی به تمهیدات سادهی روایی پرهیز کند.
این یادداشت ابتدا در هفتهنامهی آسمان منتشر شده و با اطلاع نویسنده در رای بن مستند بازخوانی میشود.