گم و گور
گفتار فیلم مستند گم و گور

[ محمدرضا فرزاد ]

فیلم مستند گم‌ و گور به کارگردانی محمدرضا فرزاد تاکنون در بیش از بیست جشنواره‌ی داخلی و بین‌المللی از جمله برلین، مونترال، الجزیره و … به نمایش در آمده است. این مستند روایتی شخصی از سه روز از ماه تولد فیلم‌ساز، شهریور ۱۳۵۷، به‌شمار می‌رود و پیش از این همچنین جایزه‌ی بهترین تدوین و بهترین فیلم به‌معنای مطلق از نگاه ملی را در جشنواره‌ی فیلم کوتاه تهران کسب کرده است.

متن گفتار فیلم
این تنها تصویریِ که از کشتار به جا مانده
تصویری که منو به جمعه روزی از ماه تولد خودم می‌بره
(عنوان: گم و گور)
تصویرو برمی گردونم و دوباره نگاه می‌کنم اما چهره هیچ کسی معلوم نیس
من تو این تصویر دنبال چی می‌گشتم؟
به این زن نگاه می‌کنم
یه دستش رو می‌ذاره رو زمین پا می‌شه از گوشه قاب تصویر خارج می‌شه
کیه؟
شاید این زن چادر سفیده؟
یا این زن دست راستی؟
یا این زن که کنار دختر بچه‌اش وایساده؟
یا این زن که داره لبخند می‌زنه؟
یا شاید هم این زن فیلمبردار؟
این زن؟
این یکی؟ یا این؟
یا این زن که از پشت بوم خونه‌شون تظاهراتو نگاه می‌کرده؟
مرد با یه دست بازوی دست مخالف شو می‌گیره و می‌دوه، سکندری می‌خوره و می‌افته. می‌افته و لای جمعیت گم می‌شه. اون کیه؟
این پیرمرده که نمی‌تونه باشه؟
شاید صاحب این موتوره؟
شاید این جوون که روی تی شرتش شماره ۵۲ حک شده.
یا این مرد پیرهن سفید که گل دستشه؟
یا یکی از این فیلمبردار‌ها؟
یا یکی از این انبوه جماعت؟
شاید هنوز از صف نماز بیرون نیومده بوده که می‌شنوه فردا بازار در اعتراض به دولت شریف امامی بسته‌س؟
نماز عید فطر، ۱۳ شهریور ۱۳۵۷
صدای فیلمبردار آماتور: اینجا نماز روز عید فطر برگزار می‌شه که بیش از ۳۰۰ هزار نفر در حال اقامه نماز هستن.
شاید هم همراه بقیه موتورسوارای تظاهرات از قیطریه اومده بوده تا آیزنهاور و می‌دون شهیاد که چشمش می‌افته به ردیف ماشین‌ها و مامورای دور می‌دون. همون روز بوده که برای اولین بار شعار مرگ بر شاه رو روی پلاکارد می‌بینه.
همونجا بوده که شعار فردا صبح هشت صبح می‌دون ژاله رو شنیده.
اما اگر این پسر پیرهن قرمز یه رهگذر بوده باشه چی؟
بازی ایران- شوروی، ۱۵ شهریور ۱۳۵۷
گزارشگر فوتبال: حالا خود برزگری… جلو‌تر.. بازم جلوتر… و شوت سنگین …
حتما بعد از ده روز تعطیلی فوتبال تو ماه رمضون رفته آریامهر بازی تیم ملی رو با شوروی ببینه
یه کلاه حصیری می‌ذاره سرش می‌شینه ردیف دوم. برزگری که شوتو می‌زنه از جاش پا می‌شه و می‌گه: ماشاء الله
آخرش هم که روس‌ها یک هیچ می‌برن و حشمت مهاجرانی هم استعفا می‌ده
شاید هم اصلا این طور نبوده و اصلا رفته بوده سینما مارلیک علف‌های هرز رو با بازی محراب شاهرخی ببینه
علف‌های هرز- از فیلم‌های اکران شده در شهریور ۱۳۵۷
از دیالوگ‌های فیلم: زندگی همیشه زیر و رو داشته. بالاخره یه خدایی هم اون بالا هست. دنیا رو چه دیدی؟ شاید هم یه روز وضع ما هم روبراه شد.
بعد هم لابد از خیابان ولی عهد پیاده رفته تا خیابان ساعی و یه بلال شیری و یه نوشابه کانادا خورده بعدش هم از دوستاش جداشده، آخه تجمع بالای دو نفر ممنوع بوده
به این زن چادری که بدو از سمت راست قاب تصویر خارج می‌شه نگاه می‌کنم
کیه و با چی اومده اینجا معلوم نیس. با اتوبوس یا پای پیاده؟ چه فرقی می‌کنه؟
شاید صبح عید فطر با رفقای مسجد قبا می‌رن بالای تپه قیطریه و بعد از نماز راه می‌افتن سمت حسینیه ارشاد
یه دسته از مردا دورشون حلقه می‌زنن و همراهی شون می‌کنن
توی اون هوای ۳۶ درجه گرمای جاده قدیم شلنگ آبی که روی سر مردم آب بپاشه خودش غنیمتی‌یه
به مامورا که می‌رسن شاخه‌های گل شونو پرت می‌کنن سمت اونا و فریاد می‌زنن: برادر ارتشی چرا برادرکشی؟
دم پل سیدخندان مردم توی خیابون نون و شربت و میوه می‌دادن. همونجا با مردم قرار تظاهرات پنج شنبه (۱۶ شهریور) می‌دون شهیاد رو می‌ذارن
تصویر کشتار بی‌صداست و گرنه شاید می‌شد شنید این جوون پیرهن سیاه که سر می‌چرخونه و دستشو بالا سرش می‌بره داره به سرباز‌ها چی می‌گه.
از ساعت ۶ صبح صدای چکمه سرباز‌ها و شن کش تانک‌ها خیابان‌ها رو پر می‌کنه
۶ کامیون پر از سرباز و ۳ تا جیپ از سمت میدان ملکه فوزیه می‌آن. یه عده سرباز هم از سمت میدان بهارستان. صدتایی هم سر خیابان زرین نعل صف می‌کشن.
همین که از کنار دیوار خودشو می‌کشه تو خیابون چشمش می‌افته به گاردی‌های جلو اداره برق.
یادش نمی‌آد که اولین تیر رو تیربار سر می‌دون ژاله شلیک می‌کنه یا هلی کوپ‌تر بالای سرش.
شاید نبش کوچه خورشید بوده که تیر می‌خوره تو کتفش و می‌افته تو جوب.
سرشو از جدول پیاده رو که بالا می‌آره فقط یه مشت کفش خونی و چادر خونی و پلاکارد پاره پوره می‌بینه.
لابد عق می‌زنه و سینه خیز خودش رو می‌کشه تو اولین کوچه.
این تصویر لرزان تازه تصویری یه که بعد از سی سال از واقعه به دست اومده.
تصویری که کمتر کسی اون رو دیده.
راستی اینجا چند نفر کشته شدن؟ یه نفر؟ دو نفر؟ سه نفر؟ …
صدای مجری خبر رادیو: بر اساس اعلامیه شماره ۴ فرمانداری نظامی تهران و حومه در جریان تظاهرات خشونت آمیز تهران ۵۸ تن کشته و ۲۰۵ تن مجروح شدند.
۵۸ کشته و ۲۰۵ مجروح؟
مجری رادیو بی‌بی سی: در پایتخت ایران میان نیروهای مسلح و تظاهرکنندگان زدو خورد‌هایی در گرفت، عده‌ای کشته شدند.
دست کم ۱۰۰ کشته؟
مصاحبه رادیویی (۱۳۵۸) مجری: مردمی که اجتماع کردند در میدان آیا از حکومت نظامی مطلع بودند؟
شاهد عینی: اطلاع نداشتند چون صبح زود اطلاعیه دادن و مردم تو راه تظاهرات بودن. اعلامیه قبلا صادر نشده بود.
۸۷ کشته؟ ۲۰۰ کشته؟ دقیقا معلوم نیس.
مصاحبه رادیویی (۱۳۵۸):
شاهد عینی: از شاهدین کشتار ۱۷ شهریور هستم. ساعت ۸ صبح برای تظاهرات آمده بودیم. قسمت پایین می‌دون تیربار کارگذاشته بودن. قسمت پشت بازرسی اداره برق ۲۰ تا سرباز را به حالت خوابیده در رزم مستقر کرده بودن. هلی‌کوپ‌تر از بالا اومد و تیراندازی رو شروع کرد. بعد هم تیربار و سرباز‌ها شروع به تیراندازی کردن. ۲۰ صف از مردم کشته شدن. از پشت سرشان هم شلیک می‌کردن.
مجری رادیو سراسری: گروه‌هایی از جوانان که اکثرشان هم دانشجوی دانشگاه به نظر نمی‌رسیدند هر چیز و هر ساختمانی را که ربطی به دولت داشت از پارکوم‌تر گرفته تا ساختمان بانک‌ها و ادارات دولتی مورد حمله قرار می‌دادند.
مجری رادیو سراسری: ناگزیر حکومت نظامی را به مدت شش ماه در شهرهای تهران و ۹ شهر دیگر اعلام می‌نماید.
توی تصویر دنبال چهره علیرضا می‌گردم. همون نوجوان ۱۵ ساله‌ای که چند ساعت بعد رو دست پدرش جون می‌ده.
برنامه تلویزونی: سال ۱۳۵۸
مجری: پدر آقای علیرضا لقمانی تشریف بیارن
پدر علیرضا: روز اول شهریور صبح اول وقت به اتفاق برادر و پسرم اومدم میدان شهدا. وقتی رسیدم مردم می‌گفتن یه سرباز دستور فرمانده ش برای شلیک تیر به سوی مردم رو اجرا نکرده، اول فرمانده و بعد خودش رو کشته. مردم داشتن پارچه‌های خون الود تو دست می‌چرخوندن.
جمعیت رو به رگبار بستن. ردیف اول همه از سر تیر خوردن. تیراندازی شد. فرار کردیم. علیرضا دو ماه مانده بود ۱۶ ساله شه. نزدیک ظهر زنم گفت برو ببین بچه مون کجاس. رسیدم بالا سر بچه م دیدم لحظات آخر عمر رو داره می‌گذرونه. رفتم مادرش رو هم آوردن بالای سرش. بچه بعد از ۲۰ دقیقه جون داد و روی دست خودم تو بیمارستان فیلمبردارا از ما فیلمبرداری کردن.
خاک پوک و داغ تابستان رو بیل زدن و گور‌ها را کندن.
مادر‌ها و خواهر‌ها نعش عزیزاشون رو به دوش کشیدن و در سکوت با دست‌های خودشان، جنازه‌ها رو خاک کردن.
به اجساد بی‌چهره و نام خیره می‌شم. شماره روی کفن‌ها رو می‌خونم.
حالا جمعه‌های دلگیر من رو یاد صدای فرهاد می‌ندازه و صدای فرهاد من رو یاد جمعه‌های دلگیر.
با صدای باد و فرهاد یه روز جمعه می‌رم سر مزار و چهره‌هایی رو که تو تصویر دنبالشون می‌گشتم، می‌بینم.
گورستان کشته شدگان ۱۷ شهریور ۵۷
ترانه جمعه خونین با صدای فرهاد مهراد:
توی قاب خیس این پنجره‌ها
عکسی از جمعه غمگین می‌بینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می‌بینم
داره از ابر سیاه خون می‌چکه
جمعه‌ها خون جای بارون می‌چکه
چک چک چک چک چک
به تصویر نگاه می‌کنم و تو انتهای تاریک اون، چهره محمد سربازی رو دنبال می‌کنم که همراه دو تا از هم‌خدمتی‌هاش از دستور شلیک تیر سرپیچی کرد. از دسته جدا شد و بهای این کار رو با جونش داد. دو هم قطار دیگرش که جان به در بردند یه سال بعد از کشتار، نقش خودشان رو تو فیلم خون بارش امیر قویدل بازی کردن.
بخشی از فیلم خونبارش کارگردان امیر قویدل ۱۳۵۸
داستان امتناع و فرار خونین دو سرباز از دستور شلیک به مردم بی‌خبر از حکومت نظامی.
راوی فیلم:
سرباز وظیفه علی غفوری، ۱۹ ساله، مدت تا انقضای خدمت ۵۷ روز
در نفش سرباز فقید محمد محمدی خلص، ۲۱ ساله، مدت تا انتهای خدمت ۱۱ ماه
سرباز وظیفه قاسم دهقان، ۲۱ ساله، قهرمان تیراندازی پیمان سنتو
ساعت ۳: ۱۰ بامداد جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۵۷
برپا برپا. پاشین بیرون!
سرباز غفوری: تو این کوچه‌ها رو بلدی؟
سرباز دهقان: فرار؟
سرباز غفوری: اون هم با من است.
سرباز دهقان: یا علی؟
سرباز غفوری: یا علی!
سرباز دهقان: حواستان رو جمع کنید. رگبار دوم.
به تصویر نگاه می‌کنم. به این مرد نگاه می‌کنم که می‌خواد دست مجروح رو بگیره اما پاسست می‌کنه و سر جاش میمونه. تصویر قطع می‌شه و سرنوشت مجروح رو به تاریکی می‌بره.
جوان‌ها مجروح رو از روی آسفالت داغ خیابان بلند می‌کنن و می‌آرن توی پیاده رو. یعنی زنده میمونه؟
بار چندمه که دارم به این تصویر لنگ و بریده خیره می‌شم و بیش از اون که چهره‌ها رو پیدا کنم گم می‌کنم.
انگار گمشده‌های توی تصویر، از گمشده‌های واقعیت تصویر بیشترن.
یاد سکانسی از فیلم مستند جستجوی امیر نادری می‌افتم که بازمانده‌ها از سرنوشت گمشده‌های واقعیت تصویر می‌گن.
بخشی از فیلم جستجو کارگردان امیر نادری ۱۳۵۹
می‌اومدن دنبال اجسادشون ما هم از شون اطلاع نداشتیم
۵-۴ هزار پدر و مادر آمده بودن دنبال اجساد عزیزاشون
آخر جسدش رو هم ندیدم که
دنبال اجسادشان می‌اومدن گریه کنان نگاه می‌کردن می‌گفتن این جسد بچه ما نیست
همین طور دسته دسته می‌اومدن
رفت و دیگه برنگشت. هر چه هم می‌گردیم پیداش نمی‌کنیم
لودر اومده بود اجساد رو می‌ریخت تو ماشین
جمعیت که کشته می‌شدن ارتشی‌ها می‌بردنشان. بقیه مجروحا رو هم مردم می‌بردن بیمارستان.
به چشم خودم دیدم لودر‌ها جسدا رو می‌بردن
اون جمعه شب از ماه تولد من دود و غبار آسمان شهر رو پوشوند. بعضی از آدم‌های تصویر به خونه برگشتن و بعضی برنگشتن.
اما اونایی که برگشتن، یه صدا رو هیچ وقت از یاد نبردن آواز غمگینی که اون شب برنامه جنگ آشنای رادیو پخش کرد.
گوینده رادیو: جنگ آشنا
من و تو قصه یک کهنه کتابیم مگه نه؟
یه سئوال بی‌جوابیم مگه نه؟
یه روزی قصه پرغصه ما تموم می‌شه
آخرش نقطه پایان کتابیم مگه نه؟

گم‌ و گور
پژوهش، نویسنده‌ی گفتار متن و کارگردانی: محمدرضا فرزاد، تدوین و انتخاب موسیقی: فرحناز شریفی، تصویر: رضا تیموری، گوینده: وحید باقرزاده، مدیرتولید: میلاد شریفی، تهیه‌کننده: سعید رشتیان، ۲۶ دقیقه، ۱۳۸۷.

عکس صحنه‌ای از فیلم است.
این نوشته ابتدا در پرونده‌ی «گفتار در فیلم مستند» در سایت ومستند منتشر شده است.

 

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1391/06/24
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد