جشن بزرگداشت برای موجودی کمیاب چون "محمد تهامی نژاد" یک ویژگی مهم داشت و آن نادر بودن آن بود. این یک مراسم عادی بزرگداشت با خیل عظیم از بازیگران و سینماگرانی که در تالار وحدت نشسته باشند و مشتاقانی که برای امضا گرفتن از بازیگران از در و دیوار تالار بالا بروند نبود. یک جشن کوچک خانوادگی بود با صمیمیتی عمیق و شادی ای آشکار از این که بالاخره تحسین های فردی هر یک از ما که در هر رویایی با تهامی نژاد و یا کارهای او در دل می آوردیم، یکصدا بیرون ریخت و اعلام شد. فریاد تحسین سه نسل. همکاران و شاگردان او با مهری عمیق برایش کف زدند و جشن پر از یادآوری و ارزش نهادن به خصوصیات او بود و این اتفاقی نادر بود، چون محمد تهامی نژاد از نوادر است. برگزاری این بزرگداشت از پس نیازی ایجاد شد که آن برخورداری طولانی مدت ما از داشته های اوست و وقتی از پس نیازی واقعی جشنی برای سپاس برگزار می کنی، صادقانه از آب درمی آید و شادی چهره ی آقای تهامی نژاد این اندازه می چسبد. مطمئنا چنین بزرگداشتی از این پس هم به یک روتین که معنای آن را به سوی بی معنایی برد تبدیل نخواهد شد؛ چون سینمای مستند ذاتش در نو به نو شدن و رشدیابندگی است. ما این جشن سپاس را جشنی می دانیم که برگزاری اش نشان می دهد با شخصی ویژه در بستر سینما روبرو هستیم؛ کسی مثل محمد تهامی نژاد. علاقه به او تنها ناشی از کارهای بزرگ و مستدامش نیست. او وجودی ست واحد از مجموعه داشته های ارزشمند؛ هم در کار و هم در روحیات. نوشته های دوستان و همکارانش را که در کتابچه ی نشر ساقی چاپ شده بخوانید: وجدان آگاه و گواه یک نسل (همایون امامی)، مشاور خستگی ناپذیر همه (ارد زند)، تنها در سنت اندروز (روبرت صافاریان)، تو مسجد شیخ لطف الله منی (میراحسان)، سامورایی دوست داشتنی سینمای ما (کلانتری) و ... . آنها سرشار از شمارش ویژگی های اخلاقی او نیز هستند. و در نوشته ی خود او، نوشته ای با عنوان"با مستند هم می شود زندگی کرد" مشخصه ای برجسته وجود دارد که دستکم من را در رسیدن به ریشه های رشدیابندگی او کمک کرد. یک واژه مانند چراغی میان نوشته های او روشن شد و راهنمای رسیدن به شخصیتی شد که کارهایش حاوی دقت و کمال طلبی مثبت است. و آن، دائما شک کردن و نقطه ی اتمام بر کاری نگذاشتن و با خود گفتن این که نکند این همه ی چیزی که باید می دانستم نباشد، یا همه ی چیزی که باید برای سخنرانی بدانم، یا همه ی آنچه در ترجمه ی زبان باید به کار گیرم، یا این کار هنوز رضایت روانی لازم را برایم فراهم نیاورده است ... و این تردید، موهبتی ارزشمند که او را پیشتر و پیشتر برده تا به امروز رسانده است. حالا او دستاوردی خدشه ناپذیر دارد که گرچه وقتی این جملات را بخواند باز بر قطعیت آنها ایراد خواهد گرفت، اما من می دانم که در سرمشق بودن و منش او قطعیتی هست که نمی توان تردیدی به آن وارد کرد.
او چه گفت در ابتدای جشن در فیلمی که از گفت و گو با او تهیه شده بود، از خانواده اش گفت و حرف هایش را از روی متنی خواند که در کتابچه ی نشر ساقی هم چاپ شده است. در پاراگراف آخر آن می گوید:" با مستند هم می شود زندگی کرد، اما من با خانواده ام زندگی می کنم. با همسرم فریده مکری نژاد و با دخترم خانم مهندس شادی و با پسرم سید آرش تهامی نژاد که عاشقانه دوستشان دارم و از بخشی از زندگی شان به خاطر پرداختن به کارهای شبانه روزی ام غفلت ورزیدم و ندانستم که زندگی آنها از مستندسازی و تاریخ نگاری ها و پژوهش های پایان ناپذیر پدر به عنوان مستندساز، مهمتر بوده است." با خودم گفتم آقای تهامی نژاد تردید کنید، مانند همیشه تردید کنید. دختر و پسر دوست داشتنی و دستاورد شما در سینمای مستند، هر سه فرزندان شما هستند. گویا سه فرزند داشته اید که یکی شان به خاطر ضعف و علت تاریخی نیاز به رسیدگی بیشتر داشته است، و حالا شما او را بالنده و از آب و گل درآمده در کنار شادی و آرش تان دارید. دیدم گویا او به عمری که پشت سر گذاشته نگاه می کند و برای کارهایی که در حق خانواده اش نکرده افسوس می خورد و نگران تاثیر آن است. محمد تهامی نژاد در خانه ی خود سالهاست کار می کند و چنان غرق در آن است که شاید موقعیت خود را نمی بیند و می پندارد کسی نگاهش به او نیست. شاید بعید نباشد که با نگاهی به گذشته کاستی ها را به یاد آورده و در برابر آنچه اکنون دارد قرار داده باشد. اما در اواخر جشن او باز هم برای ما صحبت کرد. این بار بعد از شنیدن و دیدن احساسات و توصیفات ما بود که به بالای سن رفت. او گفت حالا می بینم باید بیشتر کار کنم و اتفاق امشب مسئولیت من را بیشتر کرد. جشن بزرگداشت، یادآوری او به خود او بود؛ پیشنهادی برای نگاه کردن به خود از نگاه ما که کنارش هستیم، اعلام این که تو را می بینیم و قدر کارهایت را می دانیم، یادآوری تمام کارهایی که کرده و تاثیرات شگفتی که بر ما گذاشته، فهرست کردن یادگارهای او که از این پس جزء مهم تاریخ سینمای ماست ... و وقتی در پایان جشن آن جمله را از او شنیدم، قدری خیالم آسوده شد. او دیگر پشیمان نیست.