عنوان برخورد در انتهای زمین را دقیقتر بخوانید، زیرا دارای دو معناست. ورنر هرتزوگ هنگامی که به قطب جنوب سفر کرد، که البته دورتر از هر جایی است که شما میتوانید بروید، سفری برای اکتشاف فراموشی انسان بود.
در اعماق یخهای جاودانی، او تونلی عجیب دید که دیوارهایش با یادگارهای مختلفی، از جمله یک ماهی منجمد که بسیار دورتر از آبهای محل سکونتاش بود، تزیین شده بود. او شگفتزده اندیشید، اگر سالهای درازی پس از نابودی تمام مظاهر تمدن، مسافرهایی از سیارهای دیگر بیایند و این یادگارها را ببینند، چه فکری خواهند کرد؟ هرتزوگ آمد تا برای مدتی در ایستگاه پژوهشی مک موردو، که بزرگترین ایستگاه در قطب جنوب است، زندگی کند. او مسحور فیلمهایی شده بود که دوستش هنری کایزر از زیر آب گرفته بود و جستوجوی دانشمندان در کف اقیانوس را نشان میداد.
با ابزاری انفجاری سوراخی در یخ ایجاد کرده بودند، و برای جمعآوری نمونهها، بهسرعت شروع به گرفتن فیلمهایی تحقیقاتی کردند. آنها لاشههای هولناک خوکهایی آبی عظیمی را که انگار برای یکدیگر آواز میخواندند و سایر ساکنان وحشی دنیای زیر دریا را، که خوشبختانه [بسیاری از آنها] کوچکتر از آنی هستند که بهچشم بیایند، بررسی میکردند.
هرتزوگ، بدون اینکه دست و پاگیر آنها شود، دید که غواصان از کمند نجات استفاده نمیکنند. در هر حال آنها باید بهیکدیگر اعتماد میکردند تا دوباره آن سوراخی را که در یخ بود پیدا کنند. هر وقت دربارهاش فکر میکنم بهوحشت میافتم. هرتزوگ یک آوارهی عاشقپیشه است که مجذوب پیرامونش است. او فیلمهای مستند و فیلمهای داستانی زیادی ساخته است و در حیطههایی که کنجکاو است و برایش جذاب هستند بیشتر کار میکند، و در اینجا، سر خوشانه در حوالی مک موردو میگردد و با مردمی که برای زندگی در این محل، که یا همیشه شب است و یا همیشه روز، انتخاب شدهاند گپ میزند.
آنها افراد عجیبی هستند. زنی دوست داشت که خودش را درون اثاثیه جا دهد، و یک شب در ایستگاه این کار فوقالعاده را انجام داد. مردی که قبلاً بانکدار بوده، حالا یک اتوبوس بزرگ را میراند. یک لولهکش انگشتهایش را در هم میکند تا نشان دهد انگشت دومی و سومیاش هم اندازهاند، سپس میگوید: "این ارثی است"، البته شایان ذکر است که او از نوادگان شاهان قوم آزتک است.
هرتزوگ صدای فیلم را شبیه گفتار یک فیلم سفرنامهای یا یک نمایش عجیب درست کرده، و این شعری است زیبا و غریب. او شبیه هیچ فیلمساز دیگری نیست، و رجوع به [آثار] او ورود به جهانی است که نسبت بهجهان پیرامون ما بسیار بزرگتر و بیاندازه غریبتر است. فیلمبرداری زیر آب ممکن است به تنهایی منجر بهساخت فیلمی شود، ولی این فیلم فراتر از اینها است. هرتزوگ در نریشن شگفتانگیز و دقیقش میگوید: "توجه کنید به مردانی که آتشفشانهای فعال قطب جنوب را بررسی میکنند، و در برخی موارد داخل بخارات آتشفشانهای فعال قطب جنوب را بررسی میکنند، و در برخی موارد داخل بخارات آتشفشانی که در سطح آزاد هستند میشوند، اگر چه باید مراقب باشند، و [این کار] در مواقعی که آتشفشان فوران میکند نباید انجام شود."
این رخداد در حالی اتفاق میافتد که همین امروز در شیکاگو فیلم دیگری هم افتتاح میشود که آنهم دربارهی مجراهای آتشفشانی است، فیلم سفر به مرکز زمین. ایندو را با هم اشتباه نگیرید. این مردان با آتشفشانهای واقعی سرو کار دارند. آنها در عین حال در یک محیط بسته با فیلمهای ویدیویی هیولایی، و یکدستگاه گرانبهای بستنیسازی و کنسرت دستهی موسیقی سازهای زهی در یک خانهی پیش ساخته با سقف استوانهای، در خلال یک روز ابدی، زندگی میکنند.
همچنین آنها دارای وسایل آسایش امروزیای هستند که هرتزوگ به آنها اعتقادی ندارد؛ از قبیل دستگاه خودپرداز، در حالی که دستگاه، پول داخل آن و آدمهایی که از آن استفاده میکنند، باید همه از هوا به آنجا آورده شده باشند. روشن است هرتزوگ این افراد را دوست دارد، چون آنها هم مثل خودش مجبور به طی مسافت زیاد برای گریز از دنیا و آزمودن محدودیتهای فوقالعاده بودند.
ولی بین آنها و تیموتی تریبت ول، قهرمان فیلم مرد گریزلی، تفاوتی وجود دارد. مستند هرتزوگ دربارهی مردی است که فکر میکند میتواند بدون اینکه خورده شود با خرسها زندگی کند، و البته اشتباه میکرد.
تفاوت این است که تریت ول یک عاشقپیشه ابله بود، ولی این مردان و زنان در مکانی که خدا هم آنرا فراموش کرده است هستند، تا دانششان دربارهی سیارهی زمین و عجایب زندگی و مرگ در آن را گسترش دهند.
روش هرتزوگ بهگونهای است که انگار این فیلم بهصورت اتفاقی ساخته شده است، و او شانس ایفای هیچ نقشی در آن را نداشته است. او بهگونهای غیررسمی، محاورهای و جذاب فیلم را روایت میکند، انگار که ما داریم فیلم آخرین تعطیلاتی که او رفته است را تماشا میکنیم. او دربارهی افرادی که آخرین تعطیلاتی که او رفته است را تماشا میکنیم. او دربارهی افرادی که ملاقات کرده، مناظری که دیده و تفکراتش صحبت میکند. و سپس تصویری بزرگ با بیرحمی بر روی صفحه ظاهر میشود. مک موردو روی مرز خودکشی زمین قرار دارد.
نوع بشر بهسرعت در حال زیاد شدن است و آزادانه و بیمحابا مصرف میکند، کوههای یخ ذوب میشوند، و همهی ما محکوم به مرگیم. البته هرتزوگ چنین لحنی را به کار نمیبرد، زبان او بسیار ماهرانه و تصویری است. او نتیجهگیری خود را بر اساس چیزی که دیده است پیش میبرد. تا اندازهای فیلم او سفری است در فضا و زمان، و نهایتاً ما میبینیم که چقدر میتوانیم نسبت به جهانمان کم مهر باشیم. او بهخاطر دیدن این مناظر غمگین نشد، بلکه ناراحتی او فقط از لحاظ فلسفی بود. ما آمدیم، دیدیم، فتح کردیم، و در پشت سرمان یک ماهی یخزده را بهجا گذاشتیم.
بازدید او از قطب جنوب تعمدی نبود. او در ابتدا بهما گوشزد میکند که برای فیلمبرداری از جوجه پنگوئنها آمده است. البته چند پنگوئن در این فیلم وجود دارند، و یکی از آنها سفری را آغاز میکند که مکرراً مرا بهیاد آن لحظه میاندازد. لحظهای که خیلی بعد از وقتی است که همه چیز تمام میشود. (۱)
۱- هرتزوگ این فیلم را بهمن تقدیم کرده است. من عمیقاً مفتخر و متاثرم.
این یادداشت ابتدا در کتاب حقیقت سینما و سینما حقیقت منتشر شده است.