"درد، پدیدهای است که ادراک و عاطفه را به یکدیگر در میآمیزد: معنا و ارزش را. آنچه رنج میبرد، نه تنها کالبد فرد، بلکه تمام وجود او در تمام معنا و ارزشی است که زندگیاش در بر دارد. درد بیمار، رنجی است که در آغوشش کشیده است، ورطهای که تمام توانش را فرو میبلعد و هیچ چیز برای تداوم زندگانی روزمره برایش بر جای نمیگذارد. درد، ضربهای کشنده است بر هویت فرد، یورشی که تمامی بندهای تعلق میان فرد، دوستان و اعضای خانوادهاش را محو میکند و هیچ انگیزهای برای زیستن باقی نمیگذارد. فکر، از کار میافتد، زندگی، زمین میخورد، فرد، اعتماد خود را به خویش و به جهان از دست میدهد؛ بدن او، برایش به دشمنی حیلهگر و هولناک بدل میشود که لحظه به لحظه حیات وی را تهدید و او را شکنجه میدهد." (داوید لوبروتون، تجربه درد).
زیستن و مشاهدهی شرایط دردناک و بحرانهای انسانی و "بیرحمی"های طبیعی که گاه کالبدی را چنان در هم میپیچند که بهسختی میتوان به آن نگریست و در وجود خود دچار بحران نشد، گاه دردی مشابه را در کالبد "سالم" بر میانگیزد و به خصوص این پرسش شاید بیش از اندازه سطحی و پیش پا افتاده، ولی گستاخانه را که: آیا نگریستن مستقیم و به ظاهر "به دور از عاطفه"هایی محسوس، انداختن نگاهی "خنثی" و "کار کردن" در شرایطی که "دیگری" درد میکشد و پژوهشگر درد او را به محصولی زیباشناسانه همچون یک "فیلم مستند" تبدیل میکند، آیا میتواند با انساندوستی و حساسیتهای شخصی و انسانیتی که از انسانها "انسان" میسازد، همساز و هماهنگ باشند؟
پرسش به عبارت دیگر آن است که چگونه فیلمسازی چون آزاده بیزارگیتی با حساسیتهایی که بیشک از سر جوانی و زنانگی و عواطف خود داشته و دارد، توانسته است با خود کنار بیاید تا شکنجههای روزمره کالبدی بههمپیچیده از رنج و شکنجه را به "تصویر" بکشد؟ چگونه توانسته است در لحظات بیرحمانهی درد بیمار، دوربین را در دستان خود حفظ کند، به دورش نیندازد و فیلم خود را به دست فراموشی نسپارد و در این راه توانفرسا، آن را تا به آخر- که بیشک نمیتوانسته "رهایی" نهایی در آن را حدس بزند - دنبال کند: دختری جوان کلیههای خود را از دست میدهد؛ کالبد ویرانشده او به یکباره از موضوعی برای جذابیت و زیبایی، برای عشق و محبتی که بر باد میرود، به وزنهای ترسناک تبدیل میشود که روز و شب او را به زیستن در دوزخی کابوسوار محکوم میکند و او بیآنکه بداند، چرا، باید در این جهنم بسوزد و تنها شاهد شکنجه خویشتن باشد: زندگی کردن بدون نوشیدن قطرهای آب، دستهایی که به صورتی هیولایی ورم کردهاند، چهرهای زرد و فرتوت، چشمانی که در گودالهایی از مرگ فرو رفتهاند، پوستی به زردی تلخ زشتترین درختان پاییزی، بدنی که وزنی از آن باقی نمانده و آنچه مانده جز ماهیچههایی نیستند که دایما حضور خود را با انقباضها و ضرباتی که بر فکر و روان میزنند، اعلام میکنند و گویی به جانورانی بدل شدهاند که بر فکر و هوش و انسانیت در همه ابعادش چنگ میزنند و آنها را زیر دندانهای تیزشان میبلعند و.... این دستگاه نیمهشیطانی و نیمهخدایی، دستگاه دیالیزی که خود همچون هیولایی با شاخکهای ترسناکش، با صدها سوزنهای تیز و دردناک جای جای این بدن آشفته و دردمند را نشانه میگیرد و در آن فرو میرود تا خونش را بمکد و شاید هیولاهای دیگر را از آن بیرون بکشد و در نهایت چیزی به نام "بدن" که هنوز آنجاست، "چیزی" که دایم پیچ و تاب میخورد، دوزخی زنده و بیپایان، بدنی که همه را به وحشت میاندازد، همه رهایش کردهاند تا مبادا به دامش بیفتند، بدنی پرتافتاده، گویی در بیابانی خشک، جایی که هیچکس نیست: هیچکس جز فرشتهای، میانسال و انساندوست، که گویی از سر حادثه از آنجا میگذشته است تا بر سر این شانه فروپاشیده و ویرانشده بنشیند و آن را با سبکی باورنکردنی خود آرامش ببخشد و سرانجام معجزهای که از راه میرسد، برادری که کلیه خود را به او اهدا میکند و بازگشتی باورنکردنی به زندگی، چهرهای که خون در آن به جریان میافتد، کالبدی که آب درونش روان میشود و شادی بیپایانی که فرشته را آسودهخاطر میکند تا از سر این شانه برخیزد و بر سر شانههای دیگری بنشیند. جامعه مدرن، چنان گفتمان پزشکی سودجویانه را بر زندگی و روح ما حاکم کرده است که اغلب از یاد میبریم، زندگی هرگز بر الگویی واحد در کالبدهایی واحد وجود نداشته است. درد، بخشی تفکیکناپذیر از حیات است و کالبدهای درهمپیچیده و ویرانشده آنچه میتوان هر روز شاهدشان بود و آنچه در سراسر گوشههای این حیات ناچار به پنهانشدن خود کردهاند تا انسانها شکی به وجودشان نبرند. انسانهای مدرن دوست دارند، درد و بیماری و مرگ و فروپاشی کالبدها و زندگیها را ولو با ایجاد بهانههایی انساندوستانه و به تعبیر فوکو در چارچوبهایی انفراددهنده، همچون بیمارستان و آسایشگاه و... از جلو چشمان خود دور کنند، تا آنها را به فراموشخانه حیات محکوم کرده و شاید بتوانند برای همیشه در تصور در بهشتی به دور از این جنبههای هولناک زندگی، در شادی توصیفناپذیری از بهشتی بدون درد، تجربه زیستی را بیازمایند.
و همه هنر یک هنرمند فیلمساز در آن است که چشمان دوربینی فرشتهوار را در دستان خود میگیرد و با جسارتی حیرتانگیز، رو در روی این هیولای هراسناک نمیایستد، دوربینی فرشتهوار زیرا میتواند آنقدر با ما صمیمی باشد که شبه هر گونه بهرهبرداری از درد و رنج دیگری را با تصویرسازی زیباشناسانه از آن در ما ایجاد نکند: فکر آن را که آیا هنرمند فیلمساز آیا در پی آن نبوده است که "سوژه" ای بیابد تا تماشاچیان خود را به دلسوزی و آه و گریه بکشاند. فیلمسازی که در عین حال، دوربینی فرشتهوارش در هر لحظهای، انسانگرایی و عاطفه و احساسی را که در آن موج میزند را به ما مینمایاند بیآنکه با احساساتیگری روبهرویمان کند: فیلم آکنده از پندارههای زیبای انسان و عشق به زندگی است، بیآنکه نه شکل نمایشی هولناک را به خود بگیرد، نه سیمای نصیحتی اخلاقی و نه حتی شکل یک ادعای بشر دوستانه را.
تنها فیلم است که کار خود را در رسالتی که باید یک فیلم مستند در بالاترین و زیباترین قدرت خود داشته باشد، انجام میدهد، اما نه فیلمی خنثی و به دور از مسوولیتی انسانی و بازتابندهای که فیلمساز باید داشته باشد، دوربین "مگسی [نیست که] روی دیوار نشسته است"، برعکس فرآیند تصویرسازی و بازسازی این زندگی ویران شده، فرآیند بازگرداندن آن لحظات و آن نقشها و نشانهاست که همه ما از دیدنشان ابا داریم. دوربین دست ما را میگیرد و همراه با بالهایی فرشتهگونش، وادارمان میکند در همه جای این زندگی بچرخیم و پلکهایمان را به سدی برای ندیدن واقعیتها تبدیل نکنیم؛ در این میان تدوین و فیلمبرداری قدرتمند به یاری مشارکتی سرسختانه و به سختی انسانی، در فیلمساز میآیند، تا بالهای این دوربین را توانمندتر کنند و بتواند تمام گوشه و کنارهای این دوزخ - که تا آخرین لحظه نمیدانیم پایانی نیز برای آن متصور است- را به ما نمایش دهد. شاید با کمی مبالغه و به تعبیری از دولوز بتوان گفت دوربین به شکلی معجزهآسا نه فقط روی کالبد بلکه درون آن راه مییابد: از صحنههایی که با آرامشی بیرحمانه و کند، بر دستی که درد و بیماری به هیولایی تبدیلش کردهاند و به پستی و بلندیهای دوزخی مفروض میماند، حرکت میکند تا صحنههایی که بیمار بدن خود را با رنگها میآراید و به درد و مرگ پاسخی زیباشناسانه میدهد و باز حرکت دوربین فرشتهوار، به درون کالبد، آنگاه که جراحان آن را میگشایند و اجزای خونین، هیولاهای درد را در زندهترین اشکالش به ما نمینمایانند، با آرامش به حیات فیلموار خود ادامه میدهد.
انتخاب چنین موضوعی سخت و کاری که باید نه بهانهای برای دلسوزیهای ترحمانگیز باشد و نه اثری از نگاه سرد کارشناسان بدن در آن برجسته شود و در عین حال کاری که باید بتواند در سنتی هنری و زیباشناسانه قرار بگیرد، حرکتی تحسینبرانگیز و جسورانه است: حرکتی همچون راه رفتن بر لبه تیغ، همچون قدمزدنی شبانه و با چشمانی بسته (که جای خود را به دوربینی فرشتهوار دادهاند)، در گورستانی بزرگ و تاریک که در آن قبرهای بیشماری دهان گشوده و باز، آماده پذیرفتن نه فقط اجساد مردگان تازه، بلکه بدن گرم زندگانی گستاخ و بیپروا باشند که چنین جسارتی داشتهاند که مرزهای تخطی را پشت سر بگذارند و شبانه به پهنه این دیار، این دوزخ زمینی بیایند و آن را به تصویر بکشند و در این میان، بیشک تنها اعتماد فیلمساز به بالهای فرشته وار دوربینش بوده است که او را از سقوطی بسیار محتمل و دردناک درون این خاکهای سرد و نمناک این زمین تلخ و پرعذاب نجات داده است.
خلاصه داستان: این فیلم مستند دربارهی زندگی یک بیمار کلیوی، دختری ۲۸ ساله است و رنجها، امیدها و آرزوهای او را در زمانی ششماهه دنبال میکند. فیلم مبارزه روزمره دختری به سختی بیمار را نشان میدهد و تلاشهایی که سرانجام با اهدای کلیه به وسیله برادر او، به نتیجهای مطلوب برایش میرسد. خانم رضایی، "فرشته" فیلم است، خانمی میانسال که عمر خود را در خدمت کمک به بیماران کلیوی نیازمند گذاشته است.
در همین زمینه بخوانید:
ما تنها نیستیم
دست و پنجه نرم کردن با حقیقت
این نوشته ابتدا در روزنامهی شرق (۱۰ آذرماه) منتشر شده است.