منزلت اجتماعی نیاز روحی هر فردی است. همهی ما نیاز داریم در مناسبات اجتماعی، از تشخصی چشمگیر برخوردار باشیم و مورد احترام قرار گیریم. بازتاب این نیاز در سینمای مستند ایران، به عنوان موضوعی برای کار، به کرات مورد استفاده و ارجاع قرار گرفته است. میتوانیم صحنههایی از مونولوگ آسیدعلی میرزا را خطاب به بچههای شیطان طبس، در فیلم پ، مثل پلیکان بخاطر بیاوریم؛ که در دفاع از منزلت اجتماعی خود میگوید: "من بیشعور نیستم. من با شعور هستم. من فهمیده هستم. من شعر میگویم. و بعد میخواند: گنجشک بیپر و بال/ از خانهاش چو افتاد..."
در مستند بلند کلوزاپ نمای نزدیک، ساختهی عباس کیارستمی، فردی بنام حسین سبزیان که بخاطر شرایط بد مالی، و بیکاری از احترامی اجتماعی محروم شده است؛ میکوشد با جا زدن خود بجای محسن مخملباف شانی اجتماعی برای خود دست و پا کرده و برای مدتی هراندازه کوتاه هم که شده شاهد برخوردهایی احترامآمیز باشد. غافل از اینکه پا در چه بازی خطرناکی میگذارد.
در سینمای مستند جهان هم میتوان از نمونه درخشانی چون من یک سیاه هستم، ساختهی ژان روش یاد کرد. فیلمی که در ساحل ابیجان میگذرد و شخصیتهایش با فراموشی نام خود و نامیدن یکدیگر با اسامی ستارگان و بازیگران سرشناس هالیوود، سعی در کسب منزلتی اجتماعی برای خود دارند.
و حالا با فرد دیگری از همان قماش روبروئیم. انسان شریف و زحمتکشی بنام شهریار که رفتگر شهرداری است و در آرزوی کسب احترام اجتماعی. او با خود اینطور استدلال میکند که مگر نه این است که افراد نامآوری چون ادیسون، جان اشتاینبک، داستایفسکی آدمهای فرودستی شبیه او بودهاند که بعضاً فاقد استعداد نیز قلمداد شدهاند. وقتی آنها میتوانند به جایی برسند چرا او نتواند. و این میان راهی را که برای شهرت و محبوبیت و جاه و جلال بر میگزیند نگارش داستان و رمان است. با این تفاوت که نوشتههای او به علت عدم برخورداری از دانش اجتماعی و نیز هنر نویسندگی آثار ارزشمندی تلقی نمیشوند. لیکن او از این واقعیت بیخبر بوده و با باوری توهمی، خود را نویسندهای توانا میبیند. همکاران، همسر و برادر وی مدام میکوشند او را با واقعیت آشنا کنند، لیکن او که از بدو کودکی از احترام و محبت محروم بوده و به قول خودش همواره تنها بوده است، قادر به پذیرش این حقیقت نیست. امری که روابط و مناسبات اجتماعی، خانوادگی و فامیلی او را با سردی و اختلاف روبرو میکند.
در چنین شرایطی لقمان خالدی میکوشد از وی فیلمی مستند بسازد. بیتردید فیلم خالدی، صرفنظر از موفقیت و درخشش در جشنوارههای معتبر جهان، فیلمی جذاب، صمیمی و انسانی از آب درآمده که همه را از سالن راضی بیرون میفرستد. و این توفیقی چشمگیر برای وی محسوب میشود. نخست به قابلیتها و جنبههای مثبت و ارزشمند فیلم بپردازیم.
خالدی بخوبی توانسته است شرایط دشوار زندگی و کار شهریار را تصویر کند. و تلاشش را در ایجاد رشدی هنری، ادبی و تبدیل شدن به چهرهای مشهور که مورد احترام خاص و عام است، بخوبی تصویر کند. موردی که در شروعِ بسیار زیبا و تاثیرگذار فیلم خود را به بهترین نحوی آشکار میسازد. فیلم با نمای درشت چهرهی شهریار آغاز میشود که خطاب به کارگردان میگوید: "آقای خالدی! نمیشه منو یه کاری بکنی که برم بالاتر؟" و وقتی از او پرسیده میشود کجا؟ میگوید بالای بالا. او بالای بالا را اینطور معنا میکند: "نمیگم به آسمانها سر بکشم و این ور و اون ور برم، منظورم اینه که وضعیتم از این ور به اون ور بشه." او الگوی خود را از میان نویسندگان موفقی چون جکلندن، تنسی ویلیامز و یا داستایفسکی میجوید.
در برخورد با واقعیتی چون شهریار، میتوان او را در بافتی اجتماعی نگریست و فیلم را با رویکردی جامعهشناختی ارائه داد. میتوان او را در ارتباطی خانوادگی و در پیوند با همسرش مورد مطالعه قرار داد، و یا حتی فردی چون او را از دید شرایط بیمارگونهای به معرفی نشست که با واقعیتهای زندگی از منظر توهمهای شخصیاش برخورد میکند. و نیز میتوان او و دنیایش را همچون موضوعی ناب برای ساخت یک سینماوریته (سینمای تحولگرا) در نظر گرفت. خالدی در این میان میکوشد در روند فیلمسازیش شهریار را در موقعیتی قرار دهد که به آگاهی او ختم شود. گزینشی که او فیلم او را به یک سینما وریته نزدیک میکند. خالدی هوشمندانه از همان آغاز توهمهای شهریار را نشانه میرود و میکوشد با شکستن محتاطانهی توهمهای وی او را از موقعیت ناخوشایندی که در آن قرار دارد رهایی بخشد. دیدار طراحی صحنه داستانخوانی او در انجمنی ادبی، و یا تدارک برخورد وی با ناشر که او واقعیتها را مستقیماً به صورت وی میکوبد، از جمله صحنههای اساسی فیلم هستند که بر دنیای توهمی شهریار ضرباتی وارد میکنند. در اصل باید از این صحنهها چون موقعیتهایی یاد کرد که خالدی میکوشد با طراحی و اجرای آنها، زمینه تعامل او و شخصیت فیلمش را با واقعیتهای پیرامون فراهم آرند. خالدی در این میان به موفقیتی نسبی دست مییابد. در پایان شهریار را میبینیم که پرداختن به زندگی خود در رمانهایش را جایگزین موضوعی چون دختر شاه پریان سازد. این را میتوان به عنوان فرجام تلاشهای خالدی، و نتیجهی تعامل او البته با کمی تساهل پذیرفت؛ و از این بابت امتیازی به فیلم بخشید. برغم اذعان به این امتیاز، طرح این پرسش نیز خالی از اهمیت نیست که آیا ظرفیت حقیقی موضوع نابی ازاین دست همین است؟ مایلم با پاسخ به این پرسش، به نخستین کاستی فیلم اشاره کنم. در باور من ظرفیت محتوایی و اجتماعی اثر فراتر از آن چیزی است که در فیلم شاهد آن هستیم. به رغم نتیجهی که شهریار در گزینش موضوعی داستان خود در پایان فیلم به آن اشاره میکند و در حقیقت با طرح آن، حلقهی روایت فیلم بسته میشود، ما شاهد تعامل جدی لقمان با موضوع کار او نیستیم و درست به همین دلیل فیلم با تغییرات محسوسی در رفتار و اندیشههای شهریار همراه نمیشود. در اصل باید از این باور شهریار چون پایانی افزوده بر فیلم یاد کرد، نه پایانی که محصول کشمکشها و تعامل لقمان با شهریار است. از این رو صحنههای انجمن ادبی و دیدار با ناشر از آنجا که فاقد نوعی پیوستگی تعاملی کارگردان با موضوع فیلم است از زمینهها و بسترهای لازم که به حرکتی موذون در فیلم بیانجامد محروم میماند. و این دو صحنه همراه با صحنه زیبای حضور استوار نیروی انتظامی و جلب و توقیف تعدادی از کبوترهای او با وانهادن انرژی چشمگیرشان، همچون چیدمانی فیزیکی و بیساختار در خواهند آمد. اصولاً خالدی بین تعامل و تاکید بر وجه انسانی شخصیت فیلمش و جلب همدلی بیشتر برای او سرگردان است.
فیلم تصویری راستین از رابطهی همسر شهریار و شهریار ارائه نمیدهد. برخورد جانبدارانهی خالدی در صحنهای که به استراحت کوتاه شهریار و یکی دونفر از همکارانش اختصاص دارد و از زبان یکی از همکاران شهریار میشنویم که همسر شهریار با وی همراهی نکرده و او را تنها میگذارد از ارزش حقیقتپژوهی فیلم میکاهد. موردی که ناشی از همدلی بیش از حد لقمان با شهریار است. همدلی مزاحمی که به ناگزیر حقیقت پژوهی و حقیقتنمایی فیلم را با کاستیهای جدی مواجه ساخته و امتیازی منفی را برای فیلم به بار میآورد.
در پایان باید کمی بالاتر را، بخاطر ارائهی لحظات ناب انسانیاش ستود، و در عین حال بخاطر کاستیهای جدیش، فیلم را در یک قدمی یک فیلم موفق ارزیابی کرد.
عکس صحنهای از فیلم است