لولهی یک هفتتیر، پرهیبت و وهمانگیز... میچرخد به سوی ما. فضایِ مابین چشمانمان را هدف میگیرد و.... خالی میشود. این کابوس را باور نمیکنم. این کابوس با وضوح زندهاش، زندهتر از ما حتا، فراموشمان میشود. انگار آن آرشهی مجنون و بیقرار و بیتاب در دستان موریکونه آرام میگیرد و تشویشش را بازمییابد. جادویی در آرشه نفهته است که همه چیز را میبلعد. همه چیز را، ما را، و واقعیت اطرافمان را. برای نویسنده نیز تاثیری دارد غریب و ناشناخته: گمگشتگی. نویسنده باید گم شود تا این آشفتهی ژولیده را بازیابد. آن را در چهرهای تازه و پاکیزه دوباره پیدا کند. انتظار نباید داشت که جهان مرگ را حس کنید و تفاوتش با جهان زیستن را دریابید.
داستانْ درست از آن هفتتیر، از شلیک ناگهانیاش، از برقآسا خالی شدن مرگ در چشمان ما و جان نویسنده و از آن تشویش خیس، تاریک و پُردرخت آغاز میشود: از فراموشی. و بعد، نور آن چراغقوه، آن دو غریبه که آمدهاند ما را با خود ببرند به عمارتی کهنه و لرزان و غریب و آشنا؛ و انباشته از تشریفاتی ساده. تشریفات این بار با طعم یک ایتالیایی به ما و او عرضه خواهند شد. تورناتورهی ایتالیایی و تشریفات سادهاش. حقیقت سادهاش. ساده تا مغز استخوان. ساده تا اعماق روح. ساده تا.... ژرفای مرگ.
رها میکنم داستان اُنوف را. تمام آن رازها و آن چونوچراها را رها میکنم. رها میکنم کاسهی شیر را. رها میکنم باران بیامان گزنده را. و از یاد میبرم لئوناردو داوینچی و قلمهای کورش را. حتا مرگ را، حتا مرگ را نیز رها میکنم. رهاشان میکنم برای وسوسهای بزرگ و غریب. برای تنها یک اشارهی کوچک به کتابی که آخریست. کتابیست که جامانده در بطنِ زندگی. اما زندگی و مرگ را چنان مرزِ باریکیست که حتا مالک مرگ نیز قادر به شناخت آن نیست. آخرین کتاب، آخرین کلمات، آخرین جهان جا میماند تا شرحی باشد بر تمامی آن تشویشها و ژولیدگیها و تنهاییها. تا افشاگر راز آن جنون باشد.
میراث فوبان نه آن سیل عظیم کلمات که خود اُنوف بود!
صدا؟ نور؟ دوربین؟ اکشن!
بازیگرها کارِ خودشان را میکنند. عواملِ پشتِ صحنه هم سرشان گرم است به کارِ خودشان. دستگاههای ثبت و ضبط هم موبهمو جزئیات را به خاطر میسپارند. و کارگردان؟ او حاکم و فرمانروای اینجاست. ناگهان اتفاقی میافتد. سقوط میکند به اعماقِ وجود کارگردان. همه شوکهشده بازمیمانند از انجام کارشان و یا که بیهدف ادامه میدهند. ولی دیگر شکسته است چیزی درون کسی. صدای آن شکستن را سه سال بعد خواهیم شنید. اما آنجا و در لحظه خرد میشود و ذرهذره خود را میریزد درون او. نامِ فیلم رویاست. و نام کارگردان کیم کی دوک. کرهایست و پانزدهمین فیلمش را میسازد. نامی دارد و آوازهای. اما نه آن پانزده فیلم و نه آن نام و آوازه دردی دوا نمیکنند از فرو ریختن آن اتفاق. فرو ریخته است و مثل هر فروریختهی دیگری سببساز اتفاقیست بزرگتر. و بدل میشود به مرز میان دو نیمهی زندگی. در نگاه اول اتفاق جالبیست. یا که باید باشد! اتفاقاً کارگردان هم در نیمهی راه زندگی خویش است. آن فروریزی و اتفاقهای بعد از آن، کارگردان ما را پرت میکند به تپههای آریرنگ. سه سال سکوت. سه سال حرفها و گمانهزنیهای دیگران و سه سال آریرنگ.
فرو ریختن، فرو ریزی، هر چه را که پاشیده باشد از هم، سبب عنصریست همیشگی: خلا و تنهایی.
کیم کی دوک، طبق گفتهی خودش، عاشق و دلباختهی فیلمسازیست. اما به آن روند سرسامآور و شلوغی که فیلمی نیاز دارد تا ساخته شود دیگر باور ندارد. به گفتهی خودش در آن همه نیرنگ و دروغ همه چیز مییابد جز باور خودش. او عاشق سینماست. اما سینمایی ناب و محض. عاشق فیلم ساختن است اما دیگر راهورسم معمول و همیشگی را دنبال نمیکند. پس راه و اصول خودش را پایهریزی میکند: با یک دوربین و تنهایی خودش شروع میکند و چیزی میسازد. این یک فیلم است؟ سینماست؟ مستند است؟ یا که داستانی دارد؟ هیچ چیز برایش مهم نیست. اهمیت در روزهای تنهایی او غایب است و یک گربه و صدای کوبیده شدن دری که پشتش هیچ کس نیست و تمام گریهها و خندهها و چرا و اماهایش تنهایی او هستند.
یک خودنگاری
کیم کی دوک در آریرنگ همه چیز را حذف کرده است تا به خودش برسد. حتا مخاطب تصاویرش را هم تا جایی که توانسته پس زده. این فیلم را دردهای یک نفر ساختهاند. ممکن است به این گریه کردنهای بیپروا، نعره زدنهای دیوانهوار، به خیالات و تنهاییهای این مرد بخندیم. ممکن است همه چیز مسخره به نظر بیاید. ممکن است از او ناراحت شویم که وقت ما را با این تصاویر بیمعنی گرفته است. اما هر چه باشد این حقیقت ساده را نمیتوان انکار کرد که دردها در تنهایی سنگینترند و عمیقتر. آنان زادهی تنهاییاند و در تنهایی میزیند و رشد میکنند.
کیم کی دوک با حذف تمامی عوامل فیلم ـ به زعم خود ـ به سینمای محض نزدیکتر است؛ به خلوص تصویر و عریانی احساس. اگر موفق بوده، دستاوردیست بزرگ برای یک کارگردان و اگر نه، تلاشیست قابل ستایش و ستودنی. اما آنچه پیدا و آشکار است آگاهی اوست از تمامی دستاوردهای قبلی. ایدههای مشخص و به جا. تلنگر زدن دائمی به خود ـ در مقام فیلمساز ـ و به مخاطبش. اینها محصول را بدل کردهاند به تیغی دولبه که میتوان دوستش داشت و یا که برایش احترام قائل شد.
کیم کی دوک فیلم خود را یک مستند ـ درام مینامد. و این دوگانگی واقعیت ـ یا آنچه به آن نزدیکتر است ـ و داستان با حالت دوگانهی فیلم، به وجودآورندهی کلیست منظم و در عین حال آشفته. حرفها و اشکهای کیم کی دوک شما را به او نزدیک میکند و در یک بزنگاه قطع میشویم به خندههای خودِ او به حرفهایی که بر زبان آورده و یا فحشهایی که به خودش در آغاز و میانه و پایان درد و دلهایش میدهد. او را میبینیم که در کمالِ به حق بودنش و قضاوتهای مشکوک، خود را ابله و احمق مینامد. داستان را تنها از زاویهی او میبینیم. و او دلگیر است.
این دیالکتیک دائمی، دلسوزی و ترحم را از مخاطب و حق به جانبی بیگناهی را از خود فیلمساز سلب میکند و اثر تبدیل میشود به یک مستند دراماتیک.
شور و شوق او برای فیلم ساختن علاوه بر ذات خود فیلم، از تعریف داستان فیلم بعدیاش با بازی ویلیام دافو، تا وارد کردن موتیفهای مورد علاقهاش به داخل کلبهی قدیمی و کادر دوربینش به خوبی پیداست. او عاشق سینماست و کلیدیترین نقطهی عطف زندگی خود را طی میکند.
جسارت و بلاهت
آریرنگ یک خودنگاریست با یک پایانبندی دوستداشتنی. کیم از سه نفر دلگیر است. پس چرا در عین سادگی و خشونت، انتقام خودش را در دنیای خلقشدهی خودش، آنهم با زبان همان مخلوق، از آن سه نفر نگیرد و سرمست از این انتقام به فکرِ دیگری نیفتد: انتقام یا کلید رهاییاش از دردها را.
اُنوف با کولهباری از خودش راهی دیار ناشناختهها میشود. همانطور که خودش را در کشوی میز کارش جا میگذارد برای زندگی و زندهها. برای عشقها و برای نفرتها. قصد اُنوف از سفر تنها دیدار فوبان است و بس. و بازمیگردد... هر بار که کتابش را... آخرین کتابش را ورق بزنیم! کیم کی دوک خودش را با زبان مورد علاقهاش به کام مرگ میکشد و البته که با ساختن هر فیلم بازمیگردد.