۲۴ ساعت خیرگی
نگاهی به فیلم مستند "ساعت" ساخته مارکلی

[ ترجمه‌ی بابک کرمی ]

ساعت دو بعد ازظهر است. کسی خرناس نمی‌کشد، کسی در رختخواب خود غلت نمی‌زند و کسی بر سر ساعت شماطه‌دار نمی‌کوبد، برای این کار‌ها خیلی دیر است. یک ترانه است که می‌گوید "عشق تو را مثل یه ساعت طلای بزرگ کوک می‌کند..." اما ساعت دو بعد از نصفه‌شب این ترانه تنها خاطره است و بس. ما دیگر تماشاچی آن‌چه بر ما می‌گذرد نیستیم و تنها می‌دانیم زمان دارد می‌گذرد. بعد ازظهر‌ها کمتر احساساتی هستیم. ما به گذر زمان می‌نگریم ۰۱: ۲ می‌شود ۰۲: ۲، ۰۳: ۲. وقتی فکر کنی می‌بینی سر باز ایستادن ندارد. هرچند اکثرا به آن فکر نمی‌کنیم. ما سخت گرفتار آن‌چه می‌گذرد هستیم. بچه‌مدرسه‌ای‌های آن طرف دنیا آماده مدرسه رفتن هستند. آقایی درشت هیکل در لیوانی چای می‌نوشد، یک نفر از بیلی‌لایر می‌پرسد: ساعت چنده؟ و ساعت ۱۷دقیقه از دو گذشته و شارلوت رامپلینگ تنها در باغی جایی شاید در فرانسه شیرینی شکلاتی خود را می‌خورد.
ترمز و برگشتی در کار نیست. از روز آن‌قدر گذشته که قابل انکار نیست. هرچند عده‌ای تلاش بر انکارش دارند و همیشه داشته‌اند. دقیقا ساعت دو مردی برساعتی قدیمی قدی نعره می‌کشد که "دیگه بسه" و آن را خرد می‌کند. اما روز ادامه دارد. همیشه داشته است. ژاپنی‌های عملگرا و واقع‌بین دور میز سفید کنفرانس نشسته‌اند تا برای این وضعیت راهی بیابند. ما در غرب در مواجهه با همین واقعیت ترجیح می‌دهیم به الکل روی آوریم. اما مردم مصرانه نیم نگاهی به ما می‌اندازند و به ما می‌گویند: "ساعت دو بعد از ظهره‌ها" و ما عینک از چشم برمی‌داریم و آهی می‌کشیم. بعدازظهر‌ها فارغ از خواب‌آلودگی و بی‌حال و حوصلگی زمانی است که مکافات‌های مشترک ما پدیدار می‌شوند.
اتفاقا بعدازظهر زمانی است که بسیاری از مردم برای نخستین بار برای دیدن مستند ساعت ساخته "کریستین مارکلی" به محل اکران می‌روند. نه خیلی زود، درست بعد از ناهار تصمیم می‌گیرید که به دیدن فیلم بروید شاید خیلی خوب نباشد و شما نمی‌خواهید تمام یک صبح را پای آن هدر دهید. اما خیلی زود، زود‌تر از آن‌چه بتوانید تصور کنید در واقع دقیقا ساعت۰۶: ۲ وقتی آدام سندلر دست ترحم بر سر دخترک اسپانیایی می‌کشد، شما درمی‌یابید که ساعت نه، نه تنها آن‌ها خوب است، بلکه فوق‌العاده است. شاید بهترین فیلمی باشد که تاکنون دیده‌اید و باید صبح، عصر و آخر شب دوباره برگردید همه‌چیز را‌‌‌ رها کنید کیسه‌خوابی مهیا کنید و در محل نمایش اتراق کنید. وتازه فردا هم برگردید.
چیزی که شما در دیدار دوم متوجه می‌شوید چیزی است که برای جهت‌یابیتان در مسیر فیلم ضروری است مانند کشیدن محور x و y قبل از وارد کردن اطلاعات به نمودار. ساعت فیلمی ۲۴ساعته است که از زمان می‌گوید. فیلم از تدوین صحنه‌هایی از فیلم‌های مختلف که در آن ساعتی نمایش داده شده، شکل گرفته است. اما ساعت چنان در ساخت و طرح مثال زدنی است که گفتن هر چیز کوچکی در مورد آن نیاز به بررسی و درک دارد. به طور مثال در تمامی صحنه‌ها ساعت نشان داده نمی‌شود. گاهی مردم ساعت را می‌گویند یا گاهی در مورد زمان به عنوان یک مقوله کلی صحبت می‌کنند. جایی مری پاپینز در فیلم فقط به ساعت مچی خود نگاه می‌کند بدون آن‌که صفحه آن دیده شود و سپس چترش را باز می‌کند و به پرواز درمی‌آید. در عوض لحظه‌ای بعد مردی در حال پرواز با چتر از جلوی برج ساعت رد می‌شود که زمان را نشان می‌دهد.
از این نوع صحنه‌ها در فیلم زیادند و اول بار که می‌بینید هماهنگی و زیباییشان کمی مرعوب‌کننده است. آن‌ها نمایانگر خلاقیت وسواس‌گونه‌ای هستند که بسیار عمیق‌تر از آن چیزی هستند که شما در انتظارش هستید. اگر ساعت به یافتن و کنار هم گذاشتن دو چتر پرنده همت گماشته، به خاطر جریان زیبایی‌شناسانه‌ای است که در لایه‌های زیرین آن در جریان است با حرکتی نه تنها در یک جهت بلکه در تمام مسیر‌ها.
شما در تاریکی می‌نشینید و سعی می‌کنید ازساعت سر در بیاورید. روشن است که دو نوع زمان وجود دارد، زمان واقعی و زمان نمایشی. یا به عبارتی دیگر ساعت تصادفی و ساعت ساختگی. ساعتی که در فیلم گرفته شده برعکس ساعتی که برای فیلم دستکاری شده. معلوم است که ساعت‌های تصادفی جذاب‌تر از ساختگی‌ها هستند. هنرپیشه‌ها در خیابان می‌کوشند به واقعیت نزدیک شوند اما ساعت برج پشت سر آن‌ها واقعیت را نشان می‌دهد، یک لحظه ناب در زمان که اکنون برای همیشه گذشته و قابل دستیابی نیست اما با فیلم باز‌نمایی می‌شود. واقعا ساعت ۳: ۲۲ بود و ساعت ۳: ۲۲ به وقوع پیوسته چه در فیلم ثبت می‌شد چه نمی‌شد و به همین علت این لحظه ناب و دست‌نخورده و واقعی به نظر می‌آید.
برعکس زمان‌های ساختگی که از قوانین خاص پیروی می‌کنند. بین ساعت چهار و پنج قطار و ماشین و هواپیما و حمل‌ونقل جذاب‌تر است. اگر تلفن ساعت یک صبح زنگ بخورد انتظار خبر خوشی نیست. ساعت‌های مدام ساعت را اعلام کنند و خبر از پیشامد بدی دارند و زمانی که اورسن ولز می‌گوید ساعت چند است؟ به زمان جنبه‌ای حماسی می‌بخشد و ساعت دوی نیمه‌شب هرکسی تنها است.
بعضی صحنه‌ها قابل پیش‌بینی بودند و وقتی می‌رسیدند با تشویق مردم روبه‌رو می‌شدند. صحنه‌ای از پالپ‌فیکشن که ساعت پدر باچ پشت کریستوفر واکن هست یا انفجار بیگ بن از آن جمله بودند. این صحنه‌ها متا کلیپ بودند چون هنوز ساعت‌هایشان معروفند. همه‌جور لحظات سینمایی که در ساعت گنجانده شده‌اند، می‌توانند تبدیل به صحنه‌هایی خنده‌دار، متاثر‌کننده یا هر دو شوند. جمله ساده "من دیگه وقت ندارم" سالن را به خنده می‌اندازد. همه مردم فیلسوف نیستند ولی جملاتی مثل "داری می‌میری، دیگر به عقربه دقیقه‌شمار بسته شدی" وقتی از زبان "اون ویلسون" بیرون می‌آید یا وقتی "ماریسا تومی" روی قایق پارویی می‌گوید: "زمان یه چیز نسبی است... یه چیز احساسی"، تفکر‌برانگیزند.
دریافت‌های دیگر از صحنه‌های فیلم می‌تواند از تخیلات شخصیتان با ابهام‌های خودش باشد. تماشای ساعت مدهوشتان می‌کند و به عالم توهم می‌بردتان. مثلا جالب است که جذابیت بعضی هنرپیشه‌ها در برخی صحنه‌ها چنان سنگینی می‌کند که گویا از ایده کلی فیلم بیرون می‌آیند، توگویی می‌خواهند بیرون از آن هنرنمایی کنند. وقتی "پل نیومن" پایش را روی تخت می‌گذارد و با لبخندی بند کفشش را می‌بندد انگار از فیلم کنده می‌شوید دیگر منتظر صحنه بعدی با ساعت خودش نیستید گویا آماده می‌شوید تا فیلمی از "پل نیومن" را تماشا کنید. اما کات صحنه و شروع صحنه‌ای از فیلم، دیگر آه از نهادتان بلند می‌کند. آیا این‌‌‌ همان چیزی نیست که در مورد ستارگان سینما می‌گویند؟ این‌که آن‌ها متعلق به زمانی خاص نیستند؟ هرچند باید بگویم این اتفاق به ندرت در طول فیلم می‌افتد و فکر نکنم به شهرت بازیگر مرتبط باشد. هیچ‌کس از آمدن و رفتن تام‌کروز آهی نکشید! تکرار در فیلم هست و به نظر معنا‌دار می‌رسد. اگر صحنه‌های فراوانی از فیلم‌های جیمز باند و کلمبو می‌بینیم به خاطر این است که آن هم براساس زمان ساخته شده و برای فیلم دستمایه است. ساعت‌های قلابی متور دنیای روایی آن‌ها هستند: شمارش‌های معکوس، حضور نداشتن در لحظه وقوع جرم، صحنه‌های جنایی، صحنه‌های باحضور دنزل واشنگتن نیز می‌تواند بر همین اساس باشد.
با دیدن ساعت می‌فهمیم چگونه ما به ریتم فیلم‌های تجاری و به‌ویژه آمریکایی عادت کرده‌ایم. شما به سرعت متوجه می‌شوید چه صحنه‌هایی از فیلم‌های غیرآمریکایی برداشته شدند حتی اگر هنرپیشه‌اش حرفی نزند و این به خاطر آن‌چه در فیلم می‌گذرد یا حتی قیافه هنرپیشه‌ها نیست، این به خاطر نوع دیگر نشان دادن زمان در این فیلم‌ها هست که اساسا کند‌تر از فیلم‌های آمریکایی هست و جالب این‌که این کندی‌‌‌ همان گذشت واقعی زمان است که به نظر آهسته می‌رسد. در فیلم‌های تجاری سال‌ها در دقیقه‌ای می‌گذرند و یک روز دو ساعت‌ونیم طول می‌کشد. ما در زمان عقب می‌رویم، جلو می‌آییم. گویا همیشه نوعی عجله وجود دارد. ناهار درست کردن، می‌شود نمایی از باز شدن در یخچال، سپس نمایش تخته سبزی خردکنی و در انتها، غذای پخته شده روی اجاق. سفر با هواپیما تصویری از میز کنترل بلیت هست بعد خوردن غذا داخل هواپیما و در آخر گمرک خروجی. اصولی همیشگی در سینمای آمریکا حضوری دایم دارند: تنش، اوج، حل مسئله. در حالی که در سینمایی نظیر فرانسه، کمتر دیده می‌شوند. شاید بشود گفته کسانی را که می‌گویند ما سینمای غیرتجاری را دوست نداریم اینچنین تفسیر کرد: "ما دوست نداریم در سینما بنشینیم و گذر زمان را حس کنیم."
اگر قاعده‌ای در میان نباشد و قواعد تنها در تخیل شما شکل بگیرد، دیگر شکسته شدن این قواعد نباید شما را ناراحت کند! اما می‌کند. جایی که کریستین مارکلی چندین بار به یک صحنه از یک فیلم باز می‌گردد، مثل صحنه طولانی شمارش معکوس، آن هم از یک فیلم بد، آدم حس می‌کند سرش کلاه رفته. همچنین وقتی شما کات‌های قاطع را قاعده فیلم او می‌پندارید، ادامه موسیقی از صحنه‌ای به صحنه دیگر متعجبتان می‌کند. اما اگر چند ساعتی به تماشا ادامه دهید، این به ظاهر خطا‌ها اصل قضیه می‌شوند. شما کم‌کم درمی‌یابید که دو قطعه جدا از هم از یک صحنه مانند گیومه‌ای عمل می‌کنند که جمله‌ تصویری دیگری را در میان گرفته‌اند و شکل و شمایل به آن چیزی می‌دهند که ما تصور می‌کردیم باید ضرورتا تصادفی باشد. مارک‌لی چنان زیبا و دور از ذهن ارتباط بین‌ صحنه‌ها را سامان داده که واقعا نمی‌توان دریافت چگونه این کار انجام گرفته. شاید بخت بلند مارکلی باعث آن است. تفنگ‌ها از یک فیلم به فیلم دیگری می‌رسند، راننده‌هایی از یک فیلم رنگی به رانندگانی از یک فیلم سیاه وسفید دست تکان می‌دهند و انگار از آنان سبقت می‌گیرند و می‌روند.
و همچنان ساعت پایبند کامل است به زمان و از آن می‌گوید. با تلفیق هنرمندانه صدا در قالب‌های تصویری، مارکلی، که کار پیشینش اساسا کار روی صدا بود، به هر صحنه ویژگی مثل گسترش در زمان می‌بخشد. ویژگی چیزی با چهار بعد. فلسفه زمان در افکار مارکلی بیشتر به نظریات هراکلیتوس نزدیک است تا پارمنیدس: زمان حال به آینده می‌رسد و گذشته در حال مضمحل می‌شود و این اثر صدا در فیلم است. هرچه بیشتر ساعت را ببینید وسوسه دیدن آن با چشمان بسته بیشتر برجانتان می‌ریزد. موسیقی خاطره‌برانگیز می‌آید و می‌رود، صحنه که می‌گذرد دلچسبی صدایش با شما می‌ماند حتی اگر بر صحنه بعدی تمرکز کنید و آنچه در پی می‌آید.
تا به حال دفعات معدودی تماشاچیان شانس داشته‌اند تا شاهد پخش ۲۴ ساعته‌ی ساعت باشند اما‌‌‌ همان چندبار صف مشتاقان طویل چون خود فیلم بوده است. طبیعی است که هر کس بخواهد نیمه‌شب را در فیلم ببیند. به نیمه‌شب که نزدیک می‌شویم، مردی نشسته کنار بخاری دیواری با ساعتی بالای سرش می‌پرسد چرا همیشه نصفه شبا اتفاق می‌افته و دوستش جواب می‌دهد: "چون همینه که هست". در این وضعیت شتابنده این ژولیت بینوش است که می‌تواند آرام و اغواکننده با یک تی‌شرت کلی لباس را اتو بزند. در آمریکا همه دیوانه می‌شوند. هم "جوان کرافورد" و هم "بت دیویس".
یک ربع به دوازده.... ده دقیقه مانده به نیمه‌شب. "فارلی گرانگر" به نظر حسابی نگران می‌آید هرچند به نظر من همیشه همین شکلی بود. سه دقیقه به نیمه‌شب مردم خواهان تعویق اجرای قانونند: "می‌خوام با فرماندار حرف بزنم" و آنگاه ویلن‌ها شروع به نواختن می‌کنند؛ ویلن‌هایی که با کوبیده شدن روی سیم‌هایشان ما را به اضطراب نیمه‌شبمان می‌رسانند. دو دقیقه آخر همه تصاویر انتخابی مارکلی همین موسیقی گوش‌خراش ویلن‌ها را دارند. راس نیمه‌شب زنی زامبی از ساعت قدی بیرون می‌پرد و خنده بلندی سر می‌دهد. اما من صحنه بعدی را بیشتر می‌پسندم جایی‌که سرباز آهنی برج ساعت راس ۱۲ بیرون می‌آید و شمشیرش در بدن اورسون ولز که به ساعت آویزان است فرو می‌رود. آدم یاد دیالوگ اورسون ولز می‌افتد: "داری می‌میری دیگه عمرت به عقربه
دقیقه شمار وصله."
تشنگی، راننده تاکسی، اکس فایلز فیلم‌هایی از کروساوا، چند تایی وودی آلن، یکی، دو تا برگمن همه منابع مارکلی برای مخاطب لندن‌نشین و نیویورکی بسیار آشنا است. شاید اگر از فیلم‌هایی از فرهنگ‌های دیگر بیشتر استفاده شده بود ساعت اثر متفاوتی از آن‌چه اکنون هست می‌شد. اما اکنون ساعت نگاه غربی به زمان دارد؛ نوعی نگاه تراژیک. نوشته حکاکی روی ساعت آفتابی قدیمی می‌گوید: "زمان را هدر مده، حیات از آن ساخته شده است." این گفته "اشلی ویلکس" در بربادرفته است و ارزشی پذیرفته شده در فرهنگ غرب. زمان به سود ما نیست یک دقیقه‌ای که به آن اضافه می‌شود از ما کم می‌شود. جف بریجز در محو شدن و هنرپیشه دیگری در نسخه اصلی هلندی.

این ترجمه به نقل از نیویورک تایمز ابتدا در روزنامه بهار، روز سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۱ منتشر شده است.

 

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1391/10/10
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد