مثلِ هزاران سوالِ بیجواب، هزاران راز مگوی، هزاران ناممکنِ حاضر، نه میتوانید آغازش را و نه حتی پایان و درمانش را، نوشدارویش را، جایی بخوانید، ببینید، بشنوید یا حتا... حتا بنویسیدش. درکش کنید و بگذاریدش پیش روی هزاران کس چون همهکس و هیچکسانی که در اطراف شما هستند و نیستند. کسانی مثل شما، بیشتر و کمتر، آغشته به آنچه شما به آن آغشتهاید. لحظهی آغازین این آغشتهگی در آن روز، آن ساعت، آن لحظه، انگار هرگز وجود نداشته است. لحظهای که دلزده از دیگرانِ به گوشهای خزیده برای همیشه از آنها دور، با آنها بیگانه شدهاید. در آن لحظهی ناممکنِ بیتاریخ، گوشهای دنج را مسکن خود کرده و قربانی هیولاهای جهانی تیره و تار، نمور و تنها، تکافتاده در هربارهی روزمرهگی شدهاید. هیولاهایی کهگاه به شکلِ کلمات،گاه تصاویر وگاه همچون چهرهی زیبایی و زشتی، چون بینهایتهای وجود و امکان، شما را در دام خود، طعمهی تنهایی، طعمهی تکرنگی میکنند؛ آن هم در جهانی که راز آرامش، داروی بیدردی در یکرنگیست: در خودْ نبودن و چون دیگران بودن. تقصیر؟ مقصر؟ قصور؟ یا که شکار و شکارچی، قربانی و جلاد؟ نسبیت آنچنان آلوده به این دنیاست، آنچنان جاری در تار و پودِ بیسر و شکلش که نه تقصیری باقی میگذارد، نه مقصری، نه قصوری و نه حتی شکاری و شکارگری! تنها امکانِ ممکن نه رهایی و نه سکون که بلعیده شدن، و آلوده شدن هرروزه است. آغشتن نیروی حیات خود به کالبد همان هیولاها و خورهها، تا که بیشتر و بهتر ببالند و بیشتر و دردآگینتر شما را در خود فرو برند! مخلوق جدیدی که شما باشید، موجودی تنها، بیشکل، گریزان و عاصی. در چرخهای بیتکرار و بیانتها، آنچه را که میشود نیروی زندگی نامید؛ مادهی زیستن، از خود مکیده، بیرونکشیده در جانِ کلمات، در تنِ تصاویر میریزد. خود را جویده... هضم کرده به خورد آنها میدهد.
گوشه را، زیستن در گوشه را، گوشهنشینی را برگزیدن، یا که قربانیاش شدن: مساوی ست با عادت کردن دیگران به نبودنت و ندیدنت. مبتلا شدن است به طاعون فهم نشدن و نفهمیدن، لغزیدن در آن چرخهی بلاهتبارِ چراها و بیجوابیها. در نبود چاره و درمان، در نبود حتی کورسویی از امیدی کهنه و بیفروغ؛ چون نوشیدن مذاب دوزخ برای رفع عطش بیپایان روح: خراشیدن هرروزه و مدام رنجها و دردها، کندن هربارهی تناقضها و چراها و فرو رفتن و رفتنِ مُدام به تاریکیِ تنهایی، چونان که حتی آن نیز تکرارِ بیسرانجامِ روزمرهگی شود: تنها سرنوشت نوشتهشدهی این جهان و مخلوقاتش! مبارزه با آن تنها امکان است. خراشیدن و بیشتر خراشیدن... تنها امکان است برای لحظهی حضور داشتن. اگر که وسوسهی حضور و تاثیر هم نه، وسوسهی خواستن در جان شما بیدار شود. چارهای هم جز بیدار کردن خواستن و بیشتر خواستن نیست. بدون آن، سرنوشت جنون است و بیرنگی.
مهدی باقری در جریان همین خراشیدنهاست که چون هزاران همسان بیچهره و بیحضورِ خود، به گذشتهها میرسد و به سوالهای همیشهگی که عادتِ این چند سالِ همهی ماست در مواجهه با پدرانمان. باقری تا جای ممکن، تا قابلدسترسترین تاریخ خود، تا پدربزرگش پیش میرود و میرسد به برههای از تاریخ ایران، عمیقترین سیاهچاله در زمانش، صفرترین لحظهی تاریخش و بیجواب روندی معکوس را پی میگیرد و بازمیگردد به زمانی نزدیکتر، و سرانجام قدم میگذارد به اکنون، به خودش و فرو رفتنش، به آن پریدنش و سرگردانیاش در عمق هیچ. باقری کمی عاری از دغدغهی تکنیک و البته با خودآگاهی ستودنیاش: جستوجو و سرگردانیاش را از حالا و هرروزهی خود به گذشته میکشاند. روشی تاریخنگارانه را کنار میگذارد و خالی از دغدغههای مرسوم برای جلب توجه، خود را تنها به مثابهی نمونهای از یک پدیده، پدیدهای بیچهره و بیشکل میگستراند و در هم میکوبد. مسیری بارها رفته را برای آغشتن نیروی خود به تنِ تنهاییاش، به جانِ سرگردانیاش را به تصویر میکشد. تا که شاید آن سوراخ، آن رخنهی درد در جانش را پیدا کند، پیدا کند آن همه نیروی از دست رفته بر سر تکرارها را. اما مگر همین کار نیز، همین آغشتن دوباره نیز، قطعهای دیگر برای آن تکرار نیست!؟
بازگردیم به آغاز، به آن نگاه ملامتبار آغازین به دیگرانِ جدا از خود، دور از خود، بیگانه از خود که انگار کورند و نمیبینند، لمسند و حس نمیکنند، کرند و نمیشنوند هجوم و حضور این همه درد را. همان نگاه جاری از چشمانی خزیده به گوشهای تاریک که درک نمیکنند این شور و نشاط بیدلیل برای اتفاقی چون هزاران اتفاق دیگر که بیتوقف تکرار میشوند. این لذت زیستنِ جاری در دیگران را. و جستوجوی مهدی برای یافتن آن دیگریِ چون خود. یافتن موجود دیگری همرنگ خود. جستوجویی ناچار به بیهودهگی. چرا که همچون رهایی و سکون، یافتن دیگری همرنگ و همدرد نیز خلاف مسلک تنهاییست؛ خلاف مذهب تکرنگی.
لحظهی درخشانی در پیرپسر هست، لحظهای یکتا و بینظیر، که مساوی همهی لحظات دیگر فیلم در یک سو و به تنهایی ایستاده است. مهدی لابهلای تصاویر جشن عروسی، لابهلای آن همه شور و خوشبینی، شاید که دنبالش میگردد و شاید که ناگهان متوجه آن میشود. هر چه هست، غیرقابلتوضیح است آن نگاه رسوخکرده از گذشته در چشمان آدمی که حالا بیگانهتر از دیگران است. آن نگاه از روزنهای غریب میتابد و ویران میکند؛ و ما مگر به دنبال همان ویرانی، در سودای آوارِ جانکاه گذشتههای بربادرفته لابهلای اکنونِ خود جستوجو نمیکنیم چیزی از گذشته را؟ و آن نگاه!
خزیدن در تاریکی، در کُنج، در تنهایی و به تعبیری دیگر نوعی فراموشی، نوعی قطع ارتباط است، نوعی زدودن زبانی مشترک است از رابطهی خود و دیگری. گناهی نابخشودنی که هر تلاشی برای بازگشتن و بازیافتنش چیزی جز کاشتن نطفههای بیشتری از درد در بطن زندگی نیست؛ و همان عدم هر نوع رابطهایست که منجر میشود به نارابطهی او با پدرش!
پیرپسر با پی گرفتن دو خط موازی تنیده در هم، با دو جستوجوی غریب، با رخنهی همزمان در گذشته و حال، تلاشی ستودنی و البته بیسرانجام است برای به چالش کشیدن چراها؛ و نه تلاشی برای نمایاندن یا پاسخ دادن که تلاشیست برای بودن و باقی ماندن و عمیقتر رفتن. چون پرش پایانی، چون پایان فیلم. چون آغشتهگی نگاه مخاطب با سیاهی تصویر روبهرویش بعد از پایان فیلم: تعلیقی ناشناخته و آشفته چون معلق ماندنِ بعد از پرش. چون بیجوابی سوالهای همیشهگی. چون خلا خوابی دیگر بعد از ساعتها بیخوابی!
در همین زمینه بخوانید:
ورشکستگی نسلها
جسارت خود عیانگری