اشاره: طاها کریمی فارغالتحصیل رشته کارگردانی سینما از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه هنر تهران و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته پژوهش هنر دانشگاه پیام نور تهران، در دو سال گذشته در شهر سلیمانیه در اقلیم کردستان سکونت داشت و در حال نگارش فیلمنامه دومین اثر سینمایی خود تحت عنوان طلافروش بغداد بود و قرار بود به همت دوستان هنرمندش، سینما تک سلیمانیه را تاسیس نماید که شب چهارشنبه ۸ خردادماه بر اثر سانحه تصادف رانندگی در خیابان ابراهیم پاشای شهر سلیمانیه در اقلیم کردستان عراق درگذشت. فیلم سینمایی کوهستان قندیل، فیلمهای کوتاه زریان، مرز زندگی، کوهستان سفید (کویستانی سپی)، نفت سرطان شهر ما، فیلم مستند من یک مزدور سفید هستم و فیلم مستند بلند هزار و یک سیب از آثار این هنرمند فقید محسوب میشوند که در جشنوارههای مختلف داخلی و خارجی به نمایش درآمده و جوایز معتبری را نیز کسب کردهاند. آن چه در ادامه می آید نگاهی است به فیلم مستند بلند هزار و یک سیب آخرین اثر این هنرمند، که هفته گذشته، سهشنبه ۲۸ خردادماه در خانه هنرمندان ایران به نمایش درآمد.
بادهای موسمی عزاداران سرزمین دردند. میوزند و میگذرند و هر یک به سهم خود... از دردی که خاک در خود فرو برده آشکار و نهان مرثیه میسازند. دست در دست کوهها، به ساز و سوز سرمای برفِ دائمِ قلهها میرقصند و غمگینانه مویه میکنند. مویه بر سالهایی که رسوب کرده است در نگاه مادران پیر، در سکوت پدران تکیده و هزار تصویرِ هوار بر ذهن کودکان نو رسیده. کودکانی که سالها با سکوتها و مویهها و خیرهگیها میبالند و آغشته میشوند... تا در نهایت، در بزنگاهی که تمام عمر انتظارش را کشیدهاند همهچیز را به یک باره ببیند و بشنود. راز آن عکسهای محو، ترجمان آن مویههای تنهایی و لبهای لرزان پدرها وقتی دور هم جمع میشوند... عصرها! نسل در نسل یافتن ظرفی نو برای دردی کهنه، میراث و غایت مردمانی ست که گذشتهای سهمگین را، اشکهای نشا زده در مرغزار تنهایی را ارث بردهاند. زیستن آنها امکانی ست برای جریان درد، برای درنوردیدن زمان و باقی ماندنش؛ چرا که بقایش تاوان مسببان آن است. چون شعر سهراب، گِل کردن آب رودخانهای با خاک درد، خاکی که از فرسودن نسلها زیر سنگینی درد حاصل آمده و باید به گوش فرزندان پدرانی برسد که دانهای آن را در قلب تاریخ کاشتهاند. پس این بار آب را باید گِل کرد. ناگزیر است این اتفاق اما راز متعالی آن در رسمی ست که مردمان صاحب درد مییابند. رسمی برای ادامهی تاوانی برای زیسته شدن و تکرار و گذر هر سالهی آن چون بادهای موسمی. چون فصلهای و لایه لای خاکی که گوری دستهجمعی را هر سال گرمتر در آغوش میکشد.
هر نسل ظرفی نو خواهد یافت برای تداوم درد، کالبدی برای زیستنی جاودانه با و در کنار درد، نسل در نسل. سینما یکی از همین امکانها ست با ایدهها و سوداهایی بزرگتر البته. مویهها و ترانهها امکان سینما را ندارند. و ویژهگی سینما در آلوده و آغشته بودن به همین مویهها و ترانهها ست. آغشته بودن به آداب و رسومی که هر یک ظرف و امکان دیگری هستند... مهتاج در خاطر ماندن و به یادآورده شدن. سینما در جایگاه چشمی نظارهگر، حافظهای بیفراموشی و بستری آبستن زبانها و لحنهای بیشمار، فرصتی گرانبها ست. و سینماگر، سینماگر تیزبین و اندیشیده از این امکان و ویژهگی آگاه.
خود تصویر و قابلیت ثبتکنندهی آن، عنصر خامی ست که عمدتاً با سینما اشتباه گرفته میشود. در این مسیر نیز هستند بسیار فیلمسازانی که فاصلهدارند با آن ادراک سینمایی و تبدیلشدن به یک سینماگر. قطعاً چنین حادثهای بسیاری را واخواهد داشت به ثبت و ضبط شنیدهها و دیدهها. مواجهههای عریان و خام با جسدهایی که از دل خاک بیرون آورده میشوند. طبعاً در این مسیر اشتباه کم نخواهند بود فیلمهای که از سر هیجان، خشم یا ترحم حتی حرفها و تصویرها را به خاطر خواهد سپرد اما تاثیر گذاردن را و رخنه کردن به درون درد مردمان درد دیده را نادیده خواهد گذارد. حتماً اتفاق مهم و لازمی ست این ثبت کردن و نمایاندن بارها و بارها. اما در این روند تنها فریاد زدن چاره نیست، گوش شنوا را هم باید به چنگ آورد.
هزار و یک سیب ساختهی طاها کریمی تا نیمه چنین فیلمی ست. مستندی که به شنیدن و دیدن بسنده کرده است... با تکههایی از یک مسیر، از یک فرایند که پارهپاره روایت میشود. خلاقیت در قاببندی و استفاده از یک سری کمپوزسیونهای قابل تامل تنها دستاوردی مستندی ست که برای ثبت دردهای ناشنیدهی مردمان کردستان عراق رفته است. دوربینی که به شنیدن و دیدن آنچه از قتلعام 182000 مرد و زن و کودک بیدفاع باقیمانده اکتفا میکند. مشتی خاطرات مکرر در ذهن مردان و زنان جان به در برده و استخوانهایی که از زیرخاک بیرون کشیده شده است.
اما اشتباه نکنید. همهی آن کاری که دارم میکنم. همهی این کلمات... این نوشته: لذت نوشتن برای فیلمی ست که آبستن یک رخداد، یک ناگهان، درست سر بزنگاه ناامیدی، همهی آنچه تا آن لحظه در نهان خود بافته است را به یک باره آشکار میکند. لذت کشف دوبارهی تمام آنچه تا آن لحظه تکراری، بیاثر و سردرگم مییافتم و حالا با واژگان جدیدی که فیلمساز درست بهموقع ارائه میکند نو، هوشمندانه و البته تاثیرگذار مینمایند! قبلتر و در نوشتهای دیگر از آن لحظهی طلایی حرف زده بودم. لحظهای که ناگهان همهی آنچه قبل از خود و بعد از خود را مرکزیت میبخشد و توصیف میکند. رخدادی در مرکز رمزگان تصاویر و رویدادهای یک فیلم که همهچیز را به یک باره به انسجام و معنایی تازه میکشاند. چیزی متفاوت از گرهگشای معمول البته. نوعی گذاردن یک کلید، یک پیشنهاد دوباره نگریستن به کل مجموعه. و اساساً در سینمایی رخ میدهد که تلاشی برای معما و جنایت نمیکند یا اصولاً ربطی به آن ندارد. شیوهی خاصی برای قالب بخشیدن به انبوه دانستهها که خط و ربطی نیاز دارند برای معنادار شدن! این لحظهی طلایی در قالب مستند هزار و یک سیب در پلانی نمود مییابد که تصویر قبرستان آرامآرام جای رودخانهای که کلکی بر آن سوار است را میگیرد. در توصیفی که بلافاصله ارائه میشود رودخانه مرز میان قلب حادثه و جهان بیخبر از آن است و این روند پارهپاره تا به اینجای فیلم، کاری که مردمان درد میکنند تلاشی ست برای یافتن گوشی شنوا و الفبایی برای گفتن. طراحی نوعی مرز ناموجود و جغرافیا بخشیدن به جهان آدمهای فیلمش و البته روایتی که برای خود فیلم برگزیده است. پس رودخانه و قبرستان، ترکیب و تمثیل این دو به یکدیگر همان کلیدواژهای ست که از آن حرف میزنم.
حالا گذار مرد از رودخانه در ابتدای فیلم و سیبهایی که به شماره مردگان هر خانواده به فرد باقیمانده... جان به در برده داده میشود آرامآرام تصویری واحد را در ذهن میسازد. یک مسیر، یک سفر و مقصدی نامعلوم که باید جسته شود. رودخانه سرانجام به بغداد خواهد رسید؛ پس چون همان قبرستان انگار بیانتها، مسیری ست برای پیمودن و این مسیر انباشته از دردی که تمام هویت این آدمها و غایت زیستن آنهاست. قبرستان در زمان باقی ست و راوی حادثه برای نسلها ست و رودخانه در خاک کشوری جاری ست که از سرنوشت پارهای از خود بیاطلاع است. و شاید در خوشبینانهترین و غیرمنصفانهترین حالت قصد فراموش کردنش را دارد. از غایت زیستن و نحوهی زیستن آدمهای داستان حرف زده بودیم؟ تلاش برای به یادآوردن و اطلاع دادن. پس هر سال هم چون سالهای سپریشده دوباره ماجراجویی دیگری آغاز میشود؛ نسیمی به تندباد و تندباد به بادی موسمی تبدیل میشود تا مویهها را، مرثیهها زمزمه کند و به یاد آورد.
خود فیلم کجای این ماجرا قرار دارد؟ با هوشمندی بخشی از همین باد وزنده است، سوار بر موجا موج دردها. بخش عمدهای از زمان خود را صرف شنیدن، دیدن و منتقل کردن تاریخ آن خاک میکند و در لا به لای خود ریشههای فرهنگی که به آن تعلق دارد را پی میگیرد و به زبان و رسم خود، از نو میبافد. شاید بخشی از این مسیر برای مثال نشان دادن رنگ کردن خارها قابل حذف باشد اما با پارهپاره کردن رسمی که خلقشده و کاشتن آن در دل اطلاعاتی که باید شنیده، فهمیده و به خاطر سپرده شوند همان لحن فیلم و همراهی باریشههای فرهنگی است که از آن بر خواسته. نام فیلم، هزار و یک سیب از ادبیات همین مرزوبوم و از افسانهی هزار و یک شب میآید. افسانهای که در بطن فیلم هم اشاره به بیشمارهی قربانیان دارد و سرنوشت پارهپارهی آنها، هم مسیری که بازماندگان برگزیدهاند برای تداوم بخشیدن به دردهایشان و هم تکنیک خود فیلم است برای مواجهه شدن با حادثهای که پیش رو دارد. پارهپاره تصویر و حرف و حادثه که در کل به یک انسجام خواهد رسید.
خود همین رسم نیز نه یک بازی صرفاً خودخواهانه یا برانگیزانندهی ترحم، که تکانهای موثر است. چنین ویژهگیهایی را نیز باید در ریشههای فرهنگی این مردمان دانست. حرکتی که خود به یک سنت بدل خواهد شد و شده است البته. رسم آینی ماندگاری که سرچشمه از عمق و حقیقت درد این مردمان میگیرد. همین روند خلاف انگیختن هرگونه ترحمی در خود فیلم نیز جاری ست و باز لازم است اشاره به حضور سینماگری تیزبین؟
بازگردیم به تصویر قبرستان و رودخانه. قبرستان و رودخانه همزاد یکدیگرند و شریک رقصی دردآگین. سیبهای سرخِ زخمی از هزار و یک خار و خاطره و خیرگی دوباره جمع میشوند و بهسان ذرهذره خاک این سرزمین آب رودخانه را گِل میکنند تا مردم پاییندست از مرگ کبوتری در بالادست باخبر شوند. کبوتری که مرگش و دردش زنده است و جویای خاطری برای فهم رنجِ بشری. برای نفی و فهم هر حکومتی که نه به مردم که به بقای ننگین خود میاندیشد و البته سرانجام ننگینتر و ناگزیرش.
طاها کریمی فرزند همهی آن سکوتها و خیرهگیهاست. فرزند همهی آن مویهها و مرثیهها. حالا خود نیز پارهای از همان درد است. یادش گرامی...