" آپارتمان کوچکی در این سال ها تبدیل به محل کارم شده است. پرنور، سرشار از رنگ های آرامی همچون سفید و آبی. سعی کردم در و دیوار محل کارم را شلوغ نکنم، اما یکی دو عکس و تابلو هست که نمی توان ام آویزان اش نکنم. پشت میز بزرگ ام می نشینم و بی دغدغه می نویسم. شغل من نوشتن است [بخوانید مستندسازی یا نوشتن با دوربین] ... و چند سالی است که خلوتی پیدا کرده ام. آپارتمان کوچکی در همین بروکلین محبوب ام ..!"
این واژگان هرچند که رویای من اند، اما واقعیت زندگی من نیست اند. این کلمات، تنها بخش کوچکی از نوشتار پل استر نویسنده ی محبوب آمریکایی است که اتفاقا در ایران هم به واسطه ی ترجمه ی آثارش به خوبی شناخته شده است. نمی دانم چرا در ساعت 4 عصر روز چهارشنبه، زمانی که قرار شد از مصائب مستندسازی در این سال ها بنویسیم، به ناگاه این کلمات استر بود که در پس ذهن ام، یکی از پس دیگری رژه می رفت و گویی غایت آرزوی من بود که تنها در خیابان، در این شهر بی آسمان با من قدم بر می داشت. غایت آرزوی زوج مستندسازی که یکی اش از ادبیات می آمد، از شعر و نقاشی و دیگری بی واسطه در دل مستند شیرجه زده بود.
هر دو سال ها پیش، زمانی که در کافه 469 در خیابان ولیعصر نشسته بودند و با هم قهوه ای می نوشیدند فکر می کردند که مستند به راستی می تواند صدای آدم های بی صدا باشد و دست کم با تشریح وضعیت زندگی بشری می تواند نویدی هر چند کوچک باشد برای تغییر. کوچک حتی کوچک تر از گلوگاه یک پرنده ... .
با مستند می شود، بیشتر از هر مدیوم دیگری به جهان نگریست و لذت نگریستن را چون دوربین روشن ثابتی که جهان را در حرکت مدام می یابد، ثبت کرد، طرح کرد و دنیایی را به ساختن دعوت کرد، به نگریستن، به دیدن حقیقت، به اندیشیدن و می شود گفت"من مستندسازم، پس هستم". و این حضور حاضر هستی که در مقابل سینمای گیشه و تجاری جهان تو را به ناگزیر یاد دکارت می اندازد و نمی اندازد! ساختن چند فیلم مستند و به به چند استاد و گرفتن چند جایزه و رفتن اش به چند جشنواره ی خارجی و داخلی این اشتیاق را برای جهانی شدن بیشتر کرد ... و امروز اما!
همه ی ما شاید در روزگار نوجوانی رویایی داشتیم برای تغییر جهان. آرزوهایی که بسیاری شان در صرف یک چای عصرانه با شیفتگی طرح می شد و امروز بسیاری شان بر دامن باد نشسته و بعضی دیگر آن قدر کهنه و نخ نما شده که ... !
وضعیت مستندسازی ما هم امروزه از این رویاها مستثنی نیست. رویاهایی که گاه مثل برگ های پاییزی آرام آرام از منقار باد بر زمین می افتد و ما ... ! چرا که بی تردید تجربه ی مستندسازی ما در ایران، در این سال ها مثل خیلی چیزهای دیگر، تجربه ی منحصر به فردی است که شاید شبیه هیچ دوره ی دیگری نباشد ... این واقعیت است که همه چیز بسته به شرایط اجتماعی و اقتصادی پیرامون اش رشد می کند و مستند سازی هم ... !
بله، ما صرفا مستندسازیم و هیچ شغل دیگری نداریم؛ همان مستندی که گدار از تاثیر آن بر موج نو دهه ی 60 می گوید:"تاثیرگذارترین مدیوم جهان" و بلد نیستیم، البته شغل دیگری یا بخوانید عرضه اش را نداریم و به همان جوی باریکی دل بسته ایم که نام اش مستندسازی است و هیچ حقوق بخور و نمیر ماهیانه ای از هیچ کجای این زمین مقدس، در شریان های ما جاری نیست و آینده جز تصویر گنگ و مبهمی در خلا نیست. و ما حتی مثل علی آقا سوپرمارکتی محترم سر کوچه مان که نقدا پول اش را دریافت می کند و نسیه قبول نمی کند، هرگز پول مان را از هیچ ارگانی نه تنها نقد، بلکه سر سال هم به موقع دریافت نکرده ایم. و ما با اینکه رویاهای بزرگی در سر داریم، حالا اگر یک ماه کار نکنیم، مثل بسیاری از همکاران دور و برمان حتی نمی توانیم اجاره خانه مان را بپردازیم! و اقساط وامانده ی بانک فلان را! و طی شش سال گذشته 4 بار اسباب کشی کرده ایم و بر خلاف پل استر، اتاق آرامی نداریم که در آن بیارامیم و در خلوت خود بیاندیشیم. بی اضطراب، بی هراس و خانه مان محل کارمان هم هست؛ این خانه ی اجاره ای.
ما مستندسازیم و پس از 9 ماه که درگیر پروژه ای بودیم و چندین ماه است که به پایان رسیده و تهیه کننده ی محترم بسی راضی است و مشعوف و فیلم به جشن خانه ی سینما هم رسیده و کار بعدی هم از آن تهیه کننده ی محترم به ما سفارش داده شده، هنوز حتی50 درصد مبلغ قرارداد را نگرفته ایم و به عوامل کار مقروضیم ... سخت! و همچنان صورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم و همچنان عاشق سینمای تارکوفسکی و کیشلوفسکی و اخبار ساعت 6 و رژه شرمن و اون شب که بارون اومد و جام حسنلو و تاراز هستیم و شیفته ی سینمای مولف! و همواره حسرت خوار گذشته ی موضوعاتی که عاشقانه دوست داریم تا بسازیم اش و نمی شود و پول اش تهیه نمی شود و پول سفرش ... !
ما مستندسازیم و با هر سفارش 6-5 میلیونی حقیری، فریاد بر می آوریم که آه، ما بسیار خوشبخت ایم و هزینه ی این خوشبختی، بخوانید تولید فیلم مستند، اگر بخواهی با عوامل کار کنی و لذت کار گروهی را تجربه کنی است 12 تا 14 میلیونی آب می خورد و تو مجبوری بادی در غبغب بیندازی که طرفدار تئوری سینمای تک نفره ای که گاهی تا مرز جان کندن پیش می رود و البته نتیجه ی کار در بسیاری موارد هم خوب است و قابل قبول. چون تو مستندسازی و کارت آبروی تو !
فلان دوست بازیگرت، در فلان مهمانی سینه سپر می کند و می گوید که حداقل دست مزداش در فلان سریال دست کم ماهیانه 8 میلیون است و این بسیار ناچیز است و تو به یاد خودت می افتی و هم صنفانت که مجبوراند کل پروژه ای با سفرهایش با پژوهش هایش، با دستمزد تصویربردار، صدابردار، تدوینگر، حمل و نقل، خوراک و آهنگساز که خواب اش را ببینی با 7 میلیون، 5 میلیون، 4 میلیون، 2 میلیون یا 700هزار تومان جمع کنید. و این جمع کردن در مستندسازی از آن واژگان جادویی است؛ چندوجهی؛ وسیع و بی کران! و آیا این جادو محقق می شود؟! بله، تو مستندسازی و هر روز در زندگیت معجزه ای رخ می دهد. تو می توانی یک پروژه ی دست کم 12 تا 13 میلیونی را با 4 میلیون به پایان برسانی. اثری که به قول آلن روزنتال، سرانجام بی آنکه منشا تاثیری باشد، در ابدیت گم می شود. و پس از آن تازه دوستان خیلی روشنفکرات که بسیار هم دوستشان داری در هواست که نظریه صادر می کنند. و آن وقت تو که روزی عاشق بودی، حالا حس می کنی که مثل پرومته ی دربند، نفرین خدایان شامل حال ات شده؛ و رویای هنر آرتیستیک و استتیک و سینمای مولف والبته مرگ مولف، حالا می فهمی که چرا در اینجا دیگر رنگ باخته! و اگر دهه ی چهل، دهه ی شکوفایی ادبیات شاملو، کدکنی و دانشور بود و درخشش سینمای اصلانی و شیردل و کیمیاوی و ... محصول شرایطی بود که نام اش شرایط اجتماعی است، شرایط اقتصادی و پشتیبانی آدم ها از هم ... و این نه حسرت خواری گذشته، که نگاهی مستند است. سند واقعی روزگار ما.
با این حال خاموش و در سکوت گوشه ای می نشینی و اندوه خواری می کنی. احساس ناامنی داری. احساس اضطراب. شاید هم دق کنی و سکته ای بزنی! ولی نه. حس می کنی هنوز یک حس نیم زنده ی مغشوش، مثل آتش نیمه خاموشی درون ات شعله می کشد. هنوز مقاومت می کنی، ایمان داری و با خود فکر می کنی شاید باید زمینی تر باشی و به قول شاملو شاید" خط کشی که تو داشتی از قواره های زندگی درازتر بود. کفه ی ترازوی تو بر کفه ی ترازوی زندگی می چربید. آیا تو به دنبال نوعی مدینه ی فاضله بودی؟"
در جست وجوی یک رویا. شاید ... و همه ی اینها نوعی دیوانگی ست ... شیفتگی ای که مخصوص مستندسازان است. یک جور جنون ناشی از نمی دانم چه؟ با این حال غم نان اگر بگذارد ... .
رای ُبن مستند:
بابک بهداد تاکنون فیلم های مستند نامه، کویرهای ایران، چراغی که روشن شد، نخل روز دهم، دست ها و نجواها، یادداشت های روزانه ی یک مسافر و ... را تدوین، نوشته و کارگردانی کرده است. آزاده بی زارگیتی تاکنون فیلم های مستند پشت آتش سبز، پرده آخر، فصلی دیگر، مائده های زمینی و ... را نوشته و کارگردانی کرده است. فیلم های بهداد و بی زار گیتی تاکنون در جشنواره های مختلفی به نمایش درآمده و جوایزی چون بهترین تدوین و هدایت بازیگر را از جشنواره ی همقدم پاریس برای فیلم نامه ( و منتخب جشنواره مونترال)، بهترین صداگذاری و پژوهش از جشنواره ی فیلم تهران برای فیلم چراغی که روشن شد و ... را کسب کرده است. بهداد این روزها مشغول تدوین فیلم مستند حلبه رود (فرهاد ورهرام) و ساخت مجموعه ی مستند نقوش بافته های ایرانی است و بی زارگیتی این روزها در حال ساخت مستند سپیده دمی که بوی لیمو می داد است و کتاب نیمه پنهان ماه از او به زودی منتشر و ساخت مستند آن نیز آغاز خواهد شد. ایشان همچنین در زمینه ی ادبیات و پژوهش نیز فعالند.
در همین زمینه:
عوارض مستندسازی
آیا من فقط یک مستندسازم؟
و قرار بر این است: "من مستندساز می مانم"