سالی که گذشت برای فیلمسازان و به خصوص مستندسازان در مجموع سال تلخی بود. من در این سال تلخ تا توانستم به دامن افسانههایی پناه بردم که در آنها همیشه کچل رند فقیر با دختر پادشاه ازدواج میکند و گیس زنهای بدجنس به دم قاطر بسته میشود. افسانههایی که در آنها خون دختری که بی گناه کشته شده به صورت نی لبکی درمیآید که همه جا قاتل ظالم را رسوا میکند، پاداش صبر و سکوت سپیدبختی است و شادکامی. افسانههایی که در آنها حاکم ظالم دماغ سوخته میشود و دختر زندانی با ماه نشسته برپیشانیاش از زندان دیو رها میشود.
افسانه خوانی برای من به معنای آشنایی عمیقتر با ناخودآگاه جمعی ایرانیان بود. شناختن آرزوهای هزاران سالهی ملتم و شیوههای زیرکانهای که برای بقا در شرایط پیچیدهی اجتماعی و تاریخی اتخاذ کرده است. تلاش ذهنی من حالا پیدا کردن ما به ازای این افسانهها در زندگی معاصراست.
کتابهای افسانه زندگان نوشتهی علیرضا حسنزاده، مجموعهی افسانههای مردم ایران به همت علی اشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی و کتاب قصه از مجموعهی کتاب کوچه احمد شاملو کتابهای بالینی من در این زمستان طولانی بودند.
البته داور جشن کتاب سال خانه سینما (که یادش به خیرباد) بودم و حدود هفتاد جلد کتاب سینمایی را در سه ماه مرور کردم. کتاب قصه گویی در سینمای مستند ترجمهی حمید احمدی لاری را فراموش نمیکنم. کتاب روزشمار سینما در دوره قاجاریه نوشته عباس بهار لو هم از آنجا یادم مانده. فیلم ندیدنم دارد مایهی آبروریزی میشود. سال دیگر باید فیلم بیشتر ببینم. یک صندوقچه فیلم ندیده دارم.