زندگی مرا نکشت
تعطیلات نوروز خود را چگونه می‌گذرانید؟ (۴)

[ امید بلاغتی ]

این بهاریه چند بخش سیال و شاید بی‌ربط به هم دارد، اصلا نمی‌دانم چرا این‌ها کنار هم قرار گرفته‌اند. امیر حسین خواست من مطلبی بنویسم و پیشنهاد خواندن یا دیدن کتاب یا فیلمی را بدهم. خودم خواستم بشود بهاریه اما خودم نمی‌دانم این ذهن سیال چرا همزمان این سه بخش را با هم به یاد می‌آورد:

۱
ده، یازده سالم بود. شیراز سرد بود، یا خانه‌ی ما، نمی‌دانم. باید منتظر کپسول‌های گازی که همیشه دیر می‌آمدند، می‌ماندیم. بابا پیر بود، چشم‌هایش را می‌گویم... صدایم زد که بروم توی اتاقش. گفت می‌خواهم سوال مهمی ازت بپرسم. گفتم: پس بگذار مامان را هم صدا کنم. گفت: مامان از این سوال سهمی ندارد. مهرناز هم آمد کنار من ایستاد. تازه راه رفتن یاد گرفته بود. کوچک بود، می‌خندید و بابا به او لبخند زد می‌دانست سوال را نمی‌فهمد. بابا پرسید: تو به مردی که زن و دو تا بچه دارد، حق می‌دهی که خودکشی کند؟!
پانزده سال بعد...
دوستان بابا که توی کوچکی من سبیل‌های پهن داشتند و عینک‌های بزرگ، یا از ایران رفته بودند یا به قول بابا یک جوری کلک خودشان را کنده بودند یا کلا قیافه‌شان عوض شده بود. زمستان بود. داراب بودیم. هوا گرم بود. خانه‌مان لوله‌کشی گاز شده بود و مامان فکر می‌کرد باید همه‌ی بخاری‌ها را روشن کند. عمو غلامحسین از هلند به بابا زنگ زد. با خنده و قهقهه به بابا گفت: مصطفی به جون تو سوسیال دموکراسی که سر جای خودش، لیبرالیسم و امپریالیزمم بد چیزایی نیستن... بابا خندید! تلفنش که تمام شد زل زد به دیوار بعد آرام از سر جایش بلند شد و پنجره‌یی را که روی دیوار نبود، باز کرد...
حالا از خانه دور شده‌ام، خیلی دور... چند ماهی یک‌بار به خانه‌مان سر می‌زنم، آن هم توی فصل گرما که داراب، داراب‌تر است. و مهم‌ترین بهانه سر زدنم به خانه‌مان، جمله‌ای است که بابا روی کاغذی نوشته است و به دیوار اتاقم چسبانده است. روی کاغذ نوشته است: زندگی مرا نکشت... چرا زندگی پدرم را نکشت؟!
۲
من ده یازده سالم بود نه شاید کمتر... پدر نبود!! کجا بود؟ ما شیراز بودیم اما او شیراز نبود. این را از عطر و بوی چنار‌ها می‌شد فهمید. چند روز نبود؟ یک روز، دو روز یا دو ماه یادم نیست. من ترسیده بودم. دلم می‌خواست پدر باشد حتی اگر تو مرا به تعقیبش می‌فرستادی و اگر راست می‌رفت یعنی همه چیز خراب بود و تو آرام می‌شدی وقتی من می‌گفتم که او سمت چپ رفت. توی بیست سالگی فکر کردم عجب طنز تاریخی داشت زندگی ما که تمام آن چپ‌ها که پدر رفته بود تو باید خراب می‌شد همه چیز برایت. اما کابوس‌های تو جهت را اشتباه تشخیص داده بودند. اما حالا که بیست و هشت سالگی تمام شده فکر می‌کنم این هم شیوه‌ی مبارزه کردن تو بود که کابوس‌هایت را اشتباه جهت می‌دادی. من اما مدام در آن زمستانی سر می‌کنم که پدر نبود. کپسول‌های گاز نبود. لباس‌های گرم زمستانی به اندازه‌ی کافی نبود. تو اما بودی. گرما بود. من توی کوچه بازی می‌کردم چه محله عجیب و غریبی بود. کوچه‌یی بود توی شیراز که فلکه‌ی مصدق را به دروازه‌ی قصابخانه وصل می‌کرد! (چه اتصال نامی) و ما اجاره‌نشین مامان الهام بودیم که چه دلبری‌ها نمی‌کرد با آن پای مصنوعیش و محله‌یی می‌خواستندش. و من چه زود فهمیدم توی آن محله اگر کسی دوچرخه‌ام را به زور بخواهد نباید قبول کنم.
باید بجنگم، اما مشت‌های من کوچک بود دست‌هایم توان آن همه خشونت را نداشت. اما یاد گرفتم برای بقا توی آن کوچه باید حداقل خوب کتک بخورم. تو، توی آن بهار خواب عجیب و غریب داشتی لباس‌ها را اتو می‌زدی. همه چیزت دقیق و پر از وسواسی مهربانانه بود. اتو زدن لباس‌هام هم مثل مسیر طولانی بود که مرا تا آرایشگاه بیژن می‌بردی تا مو‌هایم را آلمانی کوتاه کند تا لاله بگوید شبیه پی‌تر اشمایکل شدی و تو ذوق کنی با این‌که حتی یک دقیقه از هیچ مسابقه‌ی فوتبالی را تماشا نمی‌کردی. من اما آن روز که پدر نبود وقتی دوچرخه‌ام را خواستند بیشتر جنگیدم. مشت که توی دهانم خورد. جیغ زدی صدایم زدی مامان امید... مامان... من دیدم که داری می‌دوی اما به زمین خوردی، نشستی! چرا؟ دیگر فقط می‌خواستم هر طور شده دوچرخه‌ام را ببرند تا من سمت تو بیایم. می‌خواستمت. دیر آمدم اما با دو چرخه‌ام!!! صدای تو انگار فراریشان داد. صدای تو پناه مادرانه بود. به آن‌ها که هر کدام پنج، شش سال بزرگ‌تر از من بودند، رحم داد. وقتی آمدم دیدم اتو را روی پای خودت گذاشتی. پایت سوخته بود و پدر نبود. تو اما چیزی از درد نگفتی. می‌خندیدی با چشم‌هایت که هیچ وقت فرو نریختند تا امروز.... چشم‌های مادرم چطور فرو نریختند؟!
۳
ده یازده سالم بود، شیراز توی ذهن کودکی من تصویری نیست که همه از آن دارند، همه‌ی آن‌ها که شیرازی نیستند که انگار پایت را بگذاری شیراز همه چیز تبدیل به خوشی می‌شود، غم‌ها می‌روند... هر چه باشد شاخه نبات حافظ و طناز سعدی حکایت تاریخی آن شهر بوده‌اند و نبوده‌اند برای کودکی من... کودکی برای من توی آن محله‌ی سهل آباد تجسم شکل خشونت باری از زندگی واقعی بود.
شیراز را هنوز هم دوست ندارم. ‌‌‌ همان سن و سال بودم که تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. یه ساک ورزشی کوچک داشتم، یک سری لباس برداشتم و کمی هم پول داشتم و فرار... می‌خواستم صرفه جویی کنم و برای همین تصمیم گرفتم بخشی از مسیر را پیاده بروم. کجا می‌خواستم بروم؟ نمی‌دانم. تا چهارراه زند پیاده رفتم، راه زیادی بود. تصمیم گرفتم بروم یک جایی بنشینم و نزدیک سینما بهمن بودم. سینما بهمن شیراز یک رسم بی‌خودی دارد، فیلم‌هایی را که چند سال پیش اکران شده‌اند را دوباره اکران می‌کند، معمولا هم فیلم اکشن. اما دستفروش را اکران کرده بود و من می‌خواستم تنها بروم در تاریکی سینما که تا قبل از آن تنها یک‌بار رفته بودم. بنشینم، چرت بزنم، خستگیم در برود. سینما بهمن هم محلی بود برای چرت زدن همه، معتاد و سرباز و بیکار و فراری می‌آمدن توی تاریکی سالنش چرت بزنند. اما همه چیز جور دیگری پیش رفت. آن فیلم غریب و حتی هولناک مخملباف (برای یک کودک) مرا کشاند توی جادو خودش و سینما. نمی‌توانستم از فیلم چشم بردارم. همه چیز عجیب بود و ترسناک اما من می‌خواستم این رویا- پناهگاه را. بعد از فیلم به خانه بازگشتم. اصلا پروژه فرار از خانه فراموشم شده بود. چیزی پیدا کرده بودم، پناهگاهی که پناهم می‌داد از آن روزهای سخت و جانکاه کودکی. پس دیدم، بار‌ها و بار‌ها دیدم و پدرم کنارم بود که شیفته‌ی سینما بود و هست. فیلم دیدن برای من دیگر یک سنت است. برای همین هر سال یک لیست بیست و شش تایی فیلم را در تعطیلات عید می‌بینیم. لیست متنوعی است اما همه‌ی این فیلم‌ها پناهگاه‌های من بودند و هستند در همه‌ی این سال‌ها. فیلم‌هایی که برای من جهان را تحمل پذیر‌تر کرده‌اند. لیست بدون هیچ ترتیب خاصی نوشته شده است:

۱- پرسونا، اینگمار برگمان
۲- فانی و الکساندر، اینگمار برگمان
۳- ژاندارک، درایر
۴- سوپ اردک، برادران مارکس
۵- دروغ‌های شاخدار، برادران مارکس
۶- یک شب در اپرا، برادران مارکس
۷- آنی هال، وودی آلن
۸- ساختار شکنی هری، وودی آلن
۹- جنایت و مکافات، آکی کوریسماکی
۱۰- کابویهای لیننگراد به آمریکا می‌روند، آکی کوریسماکی
۱۱- پدر خوانده ۱، کوپولا
۱۲- پدر خوانده ۲، کوپولا
۱۳- ترمیناتور ۱، جیمز کامرون
۱۴- ئی تی، اسپیلبرگ
۱۵- ادوارد دست قیچی، تیم برتون
۱۶- جیب بر، روبر برسون
۱۷- بالتازار، روبر برسون
۱۸- چهارصد ضربه، فرانسوا تروفو
۱۹- نوستالگیا، آندری تارکوفسکی
۲۰- آینه، آندری تارکوفسکی
۲۱- هفت سامورایی، کوروساوا
۲۲- رویا‌ها، کوروساوا
۲۳- راننده تاکسی، مارتین اسکورسیزی
۲۴- دن کیشوت، اورسن ولز
۲۵- پالپ فیکشن، تارانتینو
۲۶- سر آلفردو گارسیا را برایم بیاور، سام پکین پا

عکس: فیلم رویا‌ها، کوروساوا

 

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1390/12/22
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد