تقریبا بیشتر روزنامه و مجلات، صفحه یا ستونی دارند که مال معرفی کتابهای تازه درآمده است. هر کدام هم اسمی روی آن میگذارند به سلیقه و انتخاب خودشان؛ مثلا تازههای نشر، معرفی کتاب، داخل ویترین... یا چیزی از این دست. صفحههای این طوری، همیشه حرص مرا در میآورند. شاید حتی بتوانم بگویم از این صفحات متنفرم. یک سری آدم دارند با نیتی خیر کار میکنند، اما تاثیرشان روی آدم این است که بفهمی چه قدر چیز نخواندهای و چه قدر سواد نداری. مگر میشود این همه کتاب را از سر گذراند؟ پس فقط میدانی این کتاب یا آن کتاب درآمده و تو هنوز نخواندیشان. صاحبان این صفحات، جوری از کتابها تعریف میکنند که تو در دم دلت میخواهد زبل خان شوی و تا دستت را بلند میکنی کتاب توی دستت باشد و بعد با بهره گیری از روشهای تند خوانی نصرت، کتاب را یک جا نوش جان کنی. اما اینکه فقط یک آرزوی دست نیافتنی است. دارم بیخود و بیجهت، اولِ مطلب را کش میدهم که بگویم کم میرسم کتاب بخوانم و آدم بیسوادی هستم دور از جان شما. اما حالا بفرموده، باید بشوم مثل صاحبان همان صفحات و چند خطی قلمی بکنم در وصف یا توضیح کتابهای خواندهام. از میان کتابهای خواندهام در این چند وقت، چند تایی بیشتر از بقیه خاطرم مانده که این، میگوید لابد بهتر از بقیه بودهاند و میشود خواندنشان را به دوستان توصیه کرد. و البته همه این کتابها داستان هستند.
ببر سفید را آراویند آدیگا نوشته که هنوز چندان معروفیتی کسب نکرده. اما همین کتابش برندهی جایزهی بوکر شده. آدیگا در دل خانوادهای متمول در سیدنی بزرگ شده، اما قصهاش را برده بهی فقیر هند. آدمِ اول داستانش یک موجود استثنایی است. او ببر سفید است. همه میدانند که ببر سفید وجود ندارد و این میشود لقب آدمهای کمیاب. ببر سفید یک جوان ریقوی هندی است که در کاستش آمده باید خدمتکار شود اما خودش را بالا میکشد؛ آن هم با الگوبرداری از آدمهای کثیف جامعه. هندی که آدیگا مینویسد چیزی است که کمتر خواندهایم؛ جایی که یک گُهدانی تمام عیار است. این داستان در قالب نامههایی به نخست وزیر چین بیان میشود؛ نامههایی که ببر سفید مینویسد؛ آن هم شبانه. از خواندن این داستان، کسی ضرر نمیکند. بخصوص که خیلی هم خوشخوان است. این کتاب را سرکار خانم مژده دقیقی ترجمه کردهاند. ایشان که معرف حضورتان هست؟
آلیس یک رمان دیگر است از یودیت هرمان. آلیس، مرگ را نشانه میرود. آیا این کتابی است مناسب نوروز؟ خب مرگ که مناسبت نمیشناسد. همین آدمهایی که در رمان آلیس میمیرند نیز اصلا توقع نداشتهاند مرگ به سراغشان بیاید. اما این مرگ، همه راه دروها را میشناسد. یودیت هرمان آلیس را مثل پنج داستان نیمه بلند نوشته. این داستانها را، مرگ بهم گره میزند و البته آلیس بین همه آنها رفت و آمد میکند تا ببیند دوستانش چگونه میمیرند. داستانها در فضایی آرام و مردابی اتفاق میافتند و از حرکت خالیاند. نثر هرمان شاعرانگی حزینی دارد که به شکل کلمههایی منقطع ارائه میشود. انگار که پالسهایی از خطوط مورس را میشنوی. الحق که محمود حسینی زاد این خطوط مورس را به خوبی ترجمه کرده.
باشگاه مشتزنی که معرفی کردن نمیخواهد. آن قدر مشهور است که همه میدانند از چه چیز میگوید. سوای همه چیزهایی خوبی که در این کتاب هست و آدم را دیوانه میکند، این داستان یک پیوند اساسی با من دارد: بیخوابی و بدخوابی. اینکه به خودت فشار میآوری بخوابی و نمیخوابی؛ اینکه خوابی و مدام از خواب میپری. من که بیخوابم و بدخواب، فکر میکنم بدترین رنج بشر لذت نبردن از خواب است. توی زندگیام فقط به یک دسته آدم حسودی میکنم؛ آنهایی که خوب میخوابند. اما دکترِ توی داستان چاک پالانیک معتقد است رنجی بدتر از بیخوابی هم هست؛ رنج بردن از سرطان بیضه یا داشتن تومور مغزی. فهم این مساله سرآغاز ِ فهم بزرگتری است. و به پا خاستن است. و بیرون آمدن از انفعال است. و رفتن به سمت خودویرانگری فعال است. و آنارشیگری است. و شاشیدن توی سوپ آدمهای پولدار است. و صابون سازی است از چربی مشمئز کننده آدمهای چاق. و گذاشتن صحنههای مستهجن است لابلای نماهای یک فیلمِ در حال پخش در سینما. و ساختن بمب ناپالم است از ترکیب موادِ در دسترس. و انفجار یک ساختمان عظیم است. و فهم این است که او صفرای جوشان جک است. ترجمهی پیمان خاکسار مثل همیشه عالی است. راستی من یک پیوند دیگر هم با این داستان دارم. ده روز از نوروز ِ سال ۸۴ را در خانه ماندم تا فیلمنامهی اقتباس شده از این رمان را ترجمه کنم.
اما کتاب محبوب من یک مجموعهی داستان است به نام خوابیدن در اما کتاب محبوب من یک مجموعهی داستان است به نام خوابیدن در هوای آزاد نوشتهی فرحناز شریفی که چون ایشان بچه محل منقدان ادبی نیست و عصرها فالودهاش را با آنها نمیخورد، مهجور ماند و کسی از آن زیاد حرف نزد. کسی به کتاب جایزه نداد، در حالی که حقش بود یک بغل جایزه درو کند. و باز این همزمان بود با جایزه گرفتن کتابهای به مراتب پایینتر از خوابیدن در هوای آزاد. این کتاب پانزده داستان کوتاه دارد که همهشان بالاتر از خوبند. بخصوص داستان تشنگی و شجره نومچه. خانم شریفی، اگر اجازهی نوشتن یک فیلمنامهی کوتاه از داستان تشنگی را به من بدهید، ممنون میشوم. بالاخره گرگ به طمعی جلو میآید و سلام میکند.
اما من که میگویم عید به درد کتاب خواندن و قرتی بازی روشنفکری نمیخورد. بهتر است، عید که شد بروید در هوای آزاد بخوابید یا مثل من بنشینید و یک سریال قدیمی از سرکار خانم جسیکا آلبا ببینید به نام فرشته سیاه. این خانم خندههای قشنگی دارند. من که عید را با خندههای ایشان میگذرانم.