دوستی دارم محترم و البته قدری درویش مسلک. در این پانزده سالی که میشناسمش زندگی سالمی کرده و سرش همیشه به کارش بوده و اصطلاحا جاده خاکی نرفته. چند روز قبل که به صرف چلوکباب نوروزی دیدمش و از حال و روزش پرسیدم جوابی شنیدم که برایم شگفت بود؛ گفت دلال شده. گفت چند ماه پیش پولی به دستش رسیده و وقتی طبق معمول میخواسته آن را ببرد بگذارد بانک دوستان خیرخواه توصیه کردهاند که در این شرایط بد اقتصادی و تورم، بانک چرا؟ پولت را یا دلار کن یا سکه یا فلان اوراق یا فلان سهام... او هم اول با اکراه ارز خریده و بعد سکه فروخته و از آنجا که آدم متمولی هم نیست نگرانی این به قول خودش چندقاز کم کم خواب و خوراکش را گرفته و کار و زندگیاش را تعطیل کرده تا بالاخره شده یک پا دلال.
او حالا داشت به من میگفت که وقتی کلماتی مثل تورم و نرخ بهره از توی ستونهای روزنامه بیرون میآیند و سراغ روزمرگیات میآیند چقدر ترسناکاند و من هم مراقب باشم تا مبادا مسیری را بروم که روزگار پیش پایم میگذارد و پندش را با این بیت کامل کرد که... "ما را درون کشید، آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب، وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید."
حالا این روزگار، راه که نه کوره راهی پیش پای من هم گذاشته که نمیدانم با آن چه کنم. بیش از یک سال است که گذرنامهام بدون هیچ توضیحی توقیف شده و در طول این مدت پیگیریهایم بیحاصل بوده. تا دیروز که بالاخره وقتی خودم برای پیگیری ماجرا مراجعه کردم توضیحی مختصر به من داده شد و به قول خبررسان اتفاقی که نباید میافتاد بالاخره افتاد و حکم صادر شد. میپرسم کِی؟ میگوید حدود شش ماه قبل دادسرای عمومی انقلاب اسلامی اوین حکمی برایم صادرکرده به فلان شماره و این حکم در فلان تاریخ به تایید معاونت قضایی دادستانی کل کشورهم رسیده. میپرسم کو حکم؟ میگوید برو اوین که حکمت رو بهت ابلاغ کنند. دم در اوین رسید گذرنامهام را نشان سرباز میدهم. اول میگوید با این که نمیتونی بری تو و بعد میپرسد شما پسر آقای کیارستمی هستی؟ میگویم هستم. میگوید بذار ببینم چیکار میتونم برات بکنم و بالاخره کارم را راه میاندازد و مرا میبرد پبش قاضی پرونده. قاضی میگوید اول هفتهی آینده برگردم. موقع بیرون رفتن سرباز میگوید به بابا سلام برسان.
الغرض: بنده آدم سیاسی نیستم (از آنجا که آدم سیاسی از آن مفاهیم ابسورد است و وقتی این واژه را به کار میبریم بهتر است تعریف مورد نظر را هم از آن ارایه دهیم، من به تعریف احمدرضا احمدی در فیلم وقت خوب مصائب بسنده میکنم وقتی که میگوید: من که میدونم کارم با چَک دوم تمومه چرا کار سیاسی بکنم؟...) تا امروز هم سعی کردهام با مسئلهی گذرنامهام مثل یک کار اداری معمول، با پیگیری پیوسته و صبر و حوصله فراوان برخورد کنم.
دوستان سرد و گرم چشیدهی خیرخواه اما از سر صبح دارند میگویند دیدی گفتیم اگه سروصدا نکنی اوضاع خرابتر میشه؟ و دستورالعملی را که در طول یک سال گذشته پیش پایم گذاشتهاند را یادآوری میکنند؛ که خلاصهاش همان دادار دودور است. دستورالعملی به شدت کسل کننده که حتی از ایستادن در صف خرید اوراق بهادار هم حوصله سربرتر است. داستان دوستانی هم که در این صفها ایستادهاند انقدر شبیه به هم و تکراری است که برای آدم... (برای حذر از سوتفاهم بهتر است بگویم برای من) نای ایستادن نمیگذارد، حتی اگر عاقبتش نوبل صلح باشد.
اما ما را چه چیز درون کشید؟ انگار تورمی که دوست درویش مسلک را دلال کرد و توهمی که من مستندساز را نامه سرگشاده نویس. همان "نم" ی که تهش توفان جنون است.