این سخن، که مردم از اهل تاریخ، دقت و وسواس و امانت و کار بیوقفه انتظار دارند، جذاب و مهم و شوقانگیز است. اما مدتهاست، این سخن، پراکنده شده که خانم سامینژاد در دهه هفتاد کاملا ناشناس بود و مورخین سینما از جمله محمد تهامی نژاد نیز: "تاریخ مرگ صدیقه سامینژاد را به اواخر سالهای ۱۳۵۰ منتسب مینمود". این پژوهش نه صرفا، ردیهای بر این گفته که به سند متکی نیست، بلکه برای احترام به نسل جدیدتر پژوهشگران سینمای ایران نوشته شده است.
بر خلاف افسانهای که درباره ناشناس ماندن خانم سامینژاد ساخته شده، او در دهه هفتاد، در مستندی دیگر نیز ظاهر شد و جزئیات آخرین محل زندگیاش، ثبت شده است. بنابراین نه تنها فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا ساختهی محمد تهامی نژاد، تنها یادگار مستند از ستارهی فیلم دختر لر نیست، بلکه او علیرغم اینکه میخواست ناشناس و تنها باقی بماند، ناشناس نماند و رد پایش را نسل جوان پژوهشگران سینمای ایران هم پیدا کردند.
یکی از تمهیدات پیش و حتی در جریان تولید فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا (۱۳۴۹) ایجاد فضای پژوهشی به منظور یافتن شخصیتهای دورهی اول سینمای ایران بود. خیلی از شخصیتها به همین نحو پیدا شدند. یک روز سیروس افهمی، بازیگر سریالهای تلویزیونی، مژده داد که گلنار دختر لر از اقوام اوست که پرستاری میکند. در طبقه دوم خانهای در خیابان گرگان، زندگی میکرد که پنجرهای به کوچه داشت. روح انگیز نام مستعار خانمی ۵۴ ساله بود که سالها اسم و شهرت اصلیاش را نمیدانستم. بنابراین آدرسهای اشتباه از او بدستم میرسید.
صدیقه سامینژاد در امپریال فیلم کمپانی، متعلق به زرتشتیان، از نام و فامیل اصلی خود جدا شده بود. گفتهها و گلایههای این نخستین ستارهی فیلم ناطق ایرانی، در فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا ثبت شد و من در برابر دوربین هیچ سوالی از او نپرسیدم. هم اکنون دهها سایت اینترنتی از طریق تیتر "پایان غم انگیز نخستین بازیگر زن سینمای ایران" به خانم سامینژاد اشاره کردهاند. میخواهم برای کسانی که خواهان پایان غم انگیز هستند، جزئیات واقعیتری را به تصویر بکشم.
نخستین پرسش در پژوهش حاضر، این است که آیا واقعا کسی از سرنوشت خانم سامینژاد خبر نداشت؟ و "بیخبری" چرا افسانه است؟ و چرا باید توضیح داده شود؟
اواخر دهه شصت، یک از دستیاران مخملباف، تلفن زده بود که به دنبال خبر و یا آدرسی از خانم سامینژاد میگردد. من در آن زمان شش سال بود که در زاهدان زندگی میکردم و از دنیای تهران به دور بودم. شماره تلفنی داشتم که در اختیار آن گروه قرارگرفت. خود ما هم در تماس تلفنی شنیدیم که خانمی گفت: "ما از ایشان خبری نداریم". (واقعا نمیدانم با اقواماش صحبت کرده بودیم یا کسی که در همان سالها خانه قبلی او را خریده بود). در اوایل دهه هفتاد احتمالا در گفتوگویی، به همین تنها دانستهام، اشاره کرده بودم.
اما در همان سالها چه کسانی از محل زندگی او با خبر بودند؟ مجید فدایی (پژوهشگر ومستندساز) وهمشهریِ خانم سامینژاد، بابک محمدی پژوهشگر و فیلمساز (و همسرشان)، عباس ملکی عکاس جمعه سیاه به سراغش رفته بودند. عکس عباس ملکی از خانم سامینژاد در شماره مخصوص شهریور ماه سال ۱۳۷۹ ماهنامه فیلم چاپ شد. مجید فدایی و بابک محمدی در اوایل ۷۵ با او مصاحبه کردند و قرار فیلمبرداری گذاشته شد. آقای مجید فدایی به من گفت که سال ۱۳۷۵ عکسهایی با خانم سامینژاد گرفته است که قرار شد برایم بفرستد. در مدتی که منتظر دریافت این عکسها بودم، برایم هیجانانگیز و هر لحظهاش با ناامیدی همراه بود. نکند اتفاقی رخ بدهد که آنها را نبینم. و هنگامی که سرانجام آقای فدایی دو دسته عکس برایم فرستاد، به همسرم گفتم قلبم دارد از حرکت میایستد. این دو دسته عکس متعلق به دو زمان مختلف است. اولی گفتوگو با خانم سامینژاد و دومی عکسهایی است که در فیلم استفاده شده و مربوط به پس از سکته ایشان است.
آخرین صحنههای بازسازی شدهی فیلم به یاد اولین بازیگر زن سینمای ایران: روح انگیز سامینژاد ساختهی مجید فدایی را میآورم که حاوی صدا و همان عکسهای مستند است:
مردی جوان (عبدالرضا زهره کرمانی به نقش مجید فدایی) درِ خانهای را میزند و مردی در چهار چوب در ظاهر میشود
- سلام
- سلام بفرمائید
- جسارتا میخواستم خانم سامینژاد را ببینم
- متاسفانه ایشون سکته کردن
- قبلا هماهنگ کرده بودیم. میخواستم از ایشون فیلم بگیرم
- خبر دارم. اما شما یکسال است که دارید میرید و میآئید. چرا زودتر اقدام نکردید؟
- میتونم ببینمشون
- (سکوت) بفرمائید
کارگردان در اینجا به عنوان پژوهشگر و عکاس (احتمالا اواخر سال ۱۳۷۵ یا فروردین سال ۱۳۷۶) وارد خانه میشود. روی پلکان، کارگری سرگرم تراشیدن یک کاشی است و سروصدا و گردوخاک بپا کرده است. مرد جوان ضمن پائین رفتن از پلهها، دوربین عکاسیاش را آماده میکند. سایهی او بر پردهای میافتد که جای در را گرفته است. پرده را کنار میزند. دو قوطی کمپوت و جعبهی خرمای بم را روی صندلیای میگذارد. فیلم در این شرایط کاملا حکایت بیکسی است. و این همان زیر زمین خانهای است که خانم سامینژاد سالهای پایان عمر خود را در آن زیست.
قطع میشود به عکسهای سیاه و سفید که قبلا از همین وضعیت گرفته شده است؟
بیمار (روح انگیز) روی تختی فلزی خوابیده و چشمانش بسته است. در آخرین عکس، چشمها بازشده به دوربین مینگرد و پای همین عکس نوشته میشود: "بدرود". این عکسها به وضوح از عکس عباس ملکی که و یا عکسهایی که روی مبل گرفته شده و هنرپیشهی فیلم دختر لر را با روسری و در سلامت نشان میدهد، متفاوت است.
در فیلم، گفته نمیشود که چرا فدایی بعد از عکاسی از خانم روح انگیز، یک سال معطل ماند. ولی به من گفت که جدا از مقدمات، یکسال هم به دنبال تهیهی وسایل و بودجه برای کار بودم.
تهیهکننده فیلم، مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی است و از موسسهی سینمایی و تلویزیونی هنر هفتم کرمان نیز نام برده شده است. همین عنوان بندی نشان میدهد که در اوایل دهه هفتاد، یک مرکز سینمای دولتی وابسته به وزارت ارشاد در تهران و بخش خصوصی درکرمان هم از سرنوشت و محل زندگی او باخبر بودند. فیلمبردار مرحوم داریوش سقازاده است. فیلم با هوالباقی شروع میشود و شامل چند قسمت است:
۱- باز سازیِ گذشته. از صحنهی ورود روح انگیز جوان با یک چمدان قهوهای رنگ به بم شروع میشود. چادر سادهای به سر دارد. اقوام و آشنایان در برویش میبندند. در کوچهها به سویش سنگ انداخته میشود. سنگ انداز هیچگاه دیده نمیشود. و سنگها غالبا به دیوارهای کاهگلی میخورد. پدر و مادر او را به خانه نمیپذیرند.
میخواهد خودش را از بلندترین ساختمان ارک بم پائین بیندازد که دوربین به سوی آسمان تیلت میکند. یعنی به خدا پناه میبرد. پس از آن دو صحنهی رمزآمیز در فیلم هست. اولی کاشیهای رنگین و مردانی گل بدست درون کاشیها است. دوم شمع افروختن در برابر تمثال حضرت علی (ع) در یک مکان مذهبی است که مکالمه با صحنهی شمع روشن کردن در فیلم سینمای ایران مشروطیت تا سپنتا را ادامه میدهد. نقش روح انگیز را لاله اسکندری بازی میکند و فضاسازی بویژه مردی با کلاه پهلوی تداعی کنندهی دوران رضا شاه است. البته ایشان در فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا میگوید که:"۱۸ ساله به ایران آمدهام همین سختی را دارم میکشم" و» "نمیخواهم مردم بدانند کی بودم و چی بودم". با این حساب ورود خانم سامینژاد به ایران، مصادف است با پنج یا شش سال پس از استقلال هند. یعنی حدود سال های۳۱ یا ۳۲. البته همین مطلب را برخی نویسندگان از فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا، "بعد از ۱۸ سال که به ایران آمدم" شنیدهاند که در آن صورت دو مبدا وجود دارد. یکی ورود به هندوستان در ۱۳۰۸ (با محاسبه اینکه او در سیزده سالگی برای معالجه پایش به هند رفته است) که در این صورت بعد از ۱۸ سال میشود ۱۳۲۶ ولی اگر مبدا را بعد از دختر لر و ۱۳۱۳ یا ۱۳۱۴ فرض کنیم: باز هم بعد از ۱۸ سال، میشود همان سالهای ۳۲ یا ۳۳ به هر صورت ورود به ایران در دوره رضا شاه نیست (شاید منظور آقای فدایی این است که او یکبار هم در همان دوره رضا شاه به ایران آمد).
سایر بخشهای فیلم:
۲- مصاحبه با محمد تهامینژاد
۳- صحنههایی از فیلم ناطق دختر لر و گفتهی مشهور جعفر و گلنار، کنار درخت.
۴- صحنهی حضور خانم سامینژاد، در فیلم سینمای ایران از مشروطیت تا سپنتا درحدود ۵۴ سالگی
۵- کارگردان پشت میز نشسته ضبط صوت را روشن میکند. صدای سامینژاد شنیده میشود که با لهجهی کرمانی در گفتوگو با مجید فدایی، از عدم رضایت خانوادهی مادری وپدریاش میگوید. به این صورت مجید فدایی، دومین مصاحبه (بدون تصویر) با ایشان را ضبط کرده است.
۶- باز سازی ورود به خانه و عکاسی.
۷ - عکسهای خانم سامینژاد در بستر بیماری.
۸– بعد از تصویر گورستان (قطعه ۳۶ ردیف ۴۴ شماره ۴۶ بهشت زهرا) فیلم با صحنهی فروختن ما ترک خانم سامینژاد بپایان میرسد. مجموعه وسایل او حتی یک وانت بار کوچک را پر نکرده است. راننده چند اسکناس در کف دست همان مرد جوان میگذارد که نسبتاش با ستارهی فیلم دختر لر معلوم نیست. ولی حالا میدانیم که آن جوانمرد، بهزاد بهزادزاده بود که صبح پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۷۶ طی یک تماس تلفنی به دفتر هفتگی سینما گفت: من از بستگان روحانگیز سامینژاد اولین بازیگر زن سینمای ایران هستم و او صبح دیروز درگذشت! بهزاد بهزادزاده، از خانمی پذیرایی میکرد که خود سالیان سال پرستار بود.
مشخصترین وسایل نیز همان چمدان قهوهای رنگ و یک صندلی آهنی است. البته نمیدانم قابهای عکس دوران جوانی (و یا احتمالا یادداشتهای) مرحوم سامینژاد، کجا هستند. امیدوارم یک نفر آنها را به یادگار نگهداشته باشد.
این روایت البته پایان زندگی آن مرحوم را از غم انگیز بودن خارج نمیکند. عکسهای مجید فدایی، از چشمهای جستجوگر خانم سامینژاد بسیار گویا است. (این نوشته پیش از انتشار برای آقای مجید فدایی ارسال شد و موارد مربوط به خود را تایید کردند).
این نوشته ابتدا در روزنامه شرق (یکشنبه ۱۲ شهریورماه) منتشر شده است.