راوی هور و هراس
ادبیات جنوب و مسعود میناوی

[ حبیب باوی ساجد ]

یک
در آغاز بگویم احتمالاً (یقیناً) برخی از خوانندگان این سیاهه به‌درستی ‌شناختی از شخصیت نویسنده‌ای چون "مسعود میناوی" ندارند. این کاملاً طبیعی است و هیچ گونه دلیلی بر دانایی نگارنده نیست. چرا که میناوی در قریب هفت دهه زیستن و چهاردهه داستان‌ نویسی، هیچ کتابی را به چاپ نداده است و مخاطب این دوران نمی‌تواند شمایلی از نویسنده در ذهن خود تصور کند. اما سوال درست همین‌جاست: چگونه است وقتی او کتاب‌ ننوشته است و اطلاع دقیقی از نخستین جرقه‌های داستان نویسی‌اش وجود ندارد، عنوان چهار دهه داستان نویسی را به او بدهیم؟ نگارنده در حد شناخت خود از ساحت داستان‌ نویسی معاصر فارسی و به ویژه نویسندگان خوزستانی به این مهم پاسخ می‌دهد به اجمال. شهادت چهاردهه داستان‌ نویسی میناوی، مجلات، فصلنامه‌ها و جنگ‌هایی است که متعدد و ‌گاه منظم و‌ گاه پراکنده این‌جا و آن‌جا جان به چاپ گرفته است. از "لوح" (کاظم رضا) گرفته است تا "چراغ" (روانشاد سیما کوبان) و این اواخر "میرزا". نام مسعود میناوی و آثارش بار‌ها در کنار نویسندگان و شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، بهرام بیضایی، محمد علی سپانلو، جواد مجابی، اسماعیل خوئی، رضا براهنی و... قرار گرفته است و از دیده‌ی خواننده‌ی جستجوگر و پرسشگر گذشت و قرائت شد به کراّت.
باری این‌که چگونه کسی تنها از طریق چاپ اثر در مجلات و فصلنامه‌ها با عنوان نویسنده و شاعر در جان و ذهن مخاطب نکته سنج ادبیات قرار می‌گیرد، خود پرسشی ست که پاسخ فراخی می‌‌طلبد و در این مجال نمی‌گنجد. تنها شاید بتوان اشاره‌ای کرد به اجمال، که ریشه‌ی آن را می‌بایست در بحران مطالعه یافت که اوجش در این دوران است. باری، دوره‌ای بوده است که نویسندگان و شاعران از میان مجلات و تکاپوهای ادبی کشف شده و بالیده بودند و سردبیرانی که با دقت و وسواس تن به چاپ داستان و شعر می‌داده‌اند، و در چنین پالایشی نویسنده و شاعر بی‌آن‌که کتاب مستقل چاپ کند، در ردیف شاعران و نویسندگان قرار می‌گرفته‌اند. نیک بوده‌اند و هستند کسانی روز مرگی را به کناری نهادند و معشیت و حرفه‌شان شد نویسندگی و شاعری، و چه خوش شانس‌اند اینان که مخاطبانی یافتند به گستردگی آثارشان.
به راستی امروزه میزان کشف نویسنده و شاعر و مترجم از دل مجلات و فصلنامه و روزنامه‌های الاماشاالله چقدر است؟ اصلاً حوصله‌ی کاوش در ساحت ادبی – و نه فقط محدود به کتاب، را داریم؟ این آن چیزی است که به وفور در ساحت ادبی پیش از این یافت می‌شد. چنان که اگر قصد نام بردن یکی یکی از شاعران و نویسندگان به میان بوده باشد که مولود چنین بستری بوده‌اند، سیاهه‌ی بلند بالایی می‌توان نگاشت. مسعود میناوی ظاهراً شصت داستان کوتاه و یک رمان نوشته است و انبوه ترجمه‌های شعر از شاعران نامدار جهان عرب چون "عبدالوهاب البیاتی" و "بدرشاکرالسیاب". سال هشتادوچهار بود که به نگارنده گفت اگر ناشری پیدا شود قصد چاپ آن ترجمه‌ها را دارد و داستان‌ها و رمانش را گویا به اصرار روانشاد "محمد ایوبی" به نشر "افراز" سپرده است. همین. علت و علل چاپ نکردن کتاب مسعود میناوی را می‌بایست در زمان حیاتش می‌پرسیدیم. حالا سخن ما بر اساس حدس و گمان است. آیا چاپ نکردن آثارش در کتاب مستقل و به نام خودش، خود خواسته بود یا ناخواسته؟ الله اعلم. سال هشتاد وچهار که برای ساخت فیلم مستند قلمرنج (درباره‌ی احمد محمود) برای گفتگو به منزل میناوی رفته بودم، در حاشیه‌ی تصویربرداری وقتی از خودش ‌پرسیدم و آثارش، گفت که ظاهراً قصد چاپ کتاب داشته است. اما ناشر در ارائه‌ی اثرش به ارشاد و چاپ آن سهل انگاری و وقت کشی کرده بود. (و این البته قبل از سپردن آثارش به افراز بوده است که حالا مجموعه‌ای از داستان‌های میناوی را چاپ و منتشر کرده است).
میناوی در یادداشت و ضمیمه‌ای که ترجمه‌ی شعری از "عبدالوهاب البیاتی" (رویای سوم) را در برداشت و سال هشتادویک به اصرار من و به قصد چاپ در روزنامه‌های محلی اهواز برایم نوشته است، درباره‌ی خود به ایجاز گفته است:"مسعود میناوی فرزند پسیه و خلف متولد ۱۳۱۹در کوت عبدالله در کناره‌های کارون. متهم به قصه‌نویسی و گاهگداری ترجمه و بقیه را که می‌دانی؛ باشد تا بعد." این معرفی مختصر که احتمالاً تنها معرفی رسمی چاپ شده‌اش است، نکته‌ای دارد که باور و ناباوری آن لااقل برای من کمی عجیب است؛ واژه‌ی "متهم" (به قصه نویسی). براستی میناوی قصه نویسی را جرم می‌دانست یا این فقط یک نکته‌ی فروتنانه‌ای است تا از معرفی پرزرق و برق و مطول به اجمال بگذرد و قضاوت را بگذارد بر عهده‌ی خواننده؟ نکته‌ی دیگر این‌که او برای چاپ اثر در مجلات، روزنامه‌ها و فصلنامه‌های ادبی خوزستان تمایل زیادی داشت و هنگامی که می‌شنید تکاپویی برای نشر ادبی در خوزستان شده است مرتب تلفن می‌کرد و سراغ می‌گرفت و آثارش را پست می‌کرد که خود پست کردن هم حوصله می‌خواهد.
خب با چنین اوصافی چگونه و چرا میناوی همین تلاش را وقف چاپ کتاب نکرد؟ شاید پرسش را بتوان در کم حوصله‌گی او و نامرادی برخی از ناشران دانست. متاسفانه در باب جنب و جوش ادبی خارج از مرکز، چه در گذشته و چه امروز آن‌طور که شایسته‌ است منابعی وجود ندارد. در چنین اوضاعی می‌بایست از نویسندگان و شاعرانی که در آن برهه و خارج از مرکز روزگار گذرانده‌اند، در باب جریانات ادبی گذشته و ارتباطات و یا عدم ارتباط با مرکز و روشنفکران نامدار زمانه‌ی خود به گپ و گفت نشست تا منبع درستی در دسترس علاقمندان به ادبیات باشد. مثلاً به باور من در باب جنگ‌های ادبی خارج از مرکز گفته‌های فراوانی هست که جایی در حافظه‌ی تاریخی ما ندارد، یا کمتر اطلاعی از آن است. شاید در این میان خطه‌ی جنوب و به ویژه خوزستان از شانس بیشتری برخوردار باشد که از آن منابع گوناگونی وجود دارد و شاید بهترین ماخذ، آثار خود نویسندگان آن خطه است که دریچه‌ی دیگری به روی ساحت ادبی معاصر فارسی گشودند؛ چه از حیث زبان و چه از حیث مضامین زنده و پرخونی که جان‌دار و در عمق حرکت می‌کرد. چه درست و دقیق "محمدعلی سپانلو" عنوان "مکتب داستان نویسی خوزستان" را ثبت کرد.
بعد از این‌که آبان ۱۳۸۱ مسعود میناوی به اتفاق "ناصر تقوایی"، "محمد بهارلو" و روانشاد "احمد آقایی" در سالن آمفی تئا‌تر کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز بمناسب در گذشت "احمد محمود" متنی خواند که به نشانه‌ها و اصطلاحات جنوبی در آثار محمود و به ویژه به منش اخلاقی او می‌پرداخت، با او تماس‌گرفتم و برای شروع مثلاً پرسیدم که از چه سالی و کجا فعالیتی ادبی‌اش را آغاز کرد. میناوی می‌گفت که در دهه‌ی چهل با جنگ ادبی جنوب به سرپرستی "منصور خاکسار" و "ناصر تقوایی" به عنوان قصه نویس کارش را شروع کرده بود و بعد نیز با جنگ ادبی رشت فعالیتش را ادامه داده بود که می‌توان به ترجمه‌ی اشعار "عبدالوهاب البیاتی"، شاعر عراقی و داستان‌ "پپر و گل‌های کاغذی وتابستان" که اواخر دهه‌ی چهل به رشته‌ی تحریر درآمد اشاره کرد. در‌‌‌ همان گپ و گفت تلفنی بود که گفت "با خواندن آثار جک لندن که فکر می‌کنم آدم حسابی ادبیات آمریکاست مجذوب نوشتن شدم. بخصوص جویندگان طلا". در‌‌‌ همان مکالمه در باب دوست و همشهری‌اش، احمد محمود گفت:"شادراوان احمد محمود را از جوانی می‌شناختم، از دوران تبعید. بعد‌ها باوی تماس برقرار کردم و مدام کنارش بودم. حتی در بمباران‌ها و درگیری‌های جنگ به قول معروف شمعی روشن می‌کردیم و گپ می‌زدیم و خاطرات کوت عبدالله را زنده می‌کردیم. "خالد" شخصیت اصلی "همسایه‌ ها" را خیلی نزدیک به خودم می‌دانم و این نشان از جامعه‌شناسی محمود داشت. اغراق نیست اگر بگویم محمود پدر رمان اجتماعی است". و باز در ادامه ‌همان تماس از او پرسیدم که نسل شما با برخاستن از جنوب نه تنها رونقی به ادبیات جنوب بخشید، بلکه تا حدودی سمت و سوی ادبیات معاصر فارسی را در کل به سمت خود کشاند و تائیرگذار بودند و از مهاجرت نویسندگان جنوبی پرسیدم. میناوی گفت:"من معتقدم این بچه‌هایی که از این‌جا بریدند و رفتند، از تغذیه‌های خودشان دور شدند. "قاضی بیحاوی"، "عدنان غریفی" و... این‌ها که جنوبی بودند و با استعداد. من مخالف رفتنشان بودم و خیلی درباره‌ی این مورد با هم دعوا داشتیم. ولی خب آن‌ها به دنبال فضای بازتری می‌گشتند. دلم به حال آن‌ها می‌سوزد. خیلی با استعداد بودند. مخصوصاً قاضی." و درباره‌ی چاپ آثارش پرسیدم که گفت:"رمان و مجموعه داستان آماده چاپ دارم که اگر اتفاقی نیفتد قرار است با همکاری انتشارات قطره آن را روانه‌ی بازار کتاب کنم. فضای آثارم نیز جنوبی است." باری، این‌ها تنها گفته‌های ثبت شده‌ی مسعود میناوی است که درست سال هشتادویک نگارنده با او داشته است. به استناد این گفته‌ها، میناوی در‌‌‌ همان سال اقدام به چاپ آثارش کرده بود، اما دریغ. ‌ای بسا پیش‌تر نیز گامی بسوی چاپ و نشر آثارش در کتابی به نام خود برداشته باشد. مهم این است که نویسنده تلاش کرده است. علت و علل چاپ نکردن را در جایی دیگر باید جستجو کرد. شاید اگر میناوی کتابی می‌داشت، برای خاک سپاری او در قطعه‌ی هنرمندان، مدیران در صحت و سقم هنرمند بودن او سوال نمی‌کردند و گواهی نمی‌خواستند!
دو
در معدود داستان‌هایی که از مسعود میناوی چاپ و منتشر شده است، می‌توان به نگاه بشدت تصویر‌پرداز نویسنده اشاره کرد که معمولاً بخش اعظم آغاز داستان را به خود اختصاص می‌دهد. میناوی چنان شیفته‌ی توصیف جغرافیا بود که از پرداخت به شخصیت اجتناب می‌کرد. بی‌آن‌که قصد من اشاره به نقاط ضعف باشد، تنها می‌خواهم به نگرش او در داستان کوتاه اشاره‌ای کنم و بس. شاید علت اجتناب میناوی از توصیف شخصیت را بتوان در طبیعت پیرامون آن یافت. هنگامی که میناوی ریزبه ریز طبیعت را وصف می‌کرد و بعد مثلاً قهرمان داستان را سوار بر اسب و یا کمین کرده در کناره‌های هور وصف می‌کرد، دیگر نویسنده - شاید البته قهرمان و حالات درونی او را نشان داده باشد و خود را ملزم به توصیف حرکات و سکنات او نمی‌دید. به هرشکل آنچه مشهود است، این است که توصیف ماهرانه‌ی میناوی از طبیعت بیشتر وصف ساحت رمان است تا یک داستان کوتاه. "تمام روز را از هور تا شادگان از میان نیزار یکسره راندیم. نیزار در خنکای گرگ و میش سپیده‌دم پر وهم بود و عطر تلخ مایه‌ی ساق و برگ مرطوب نی‌ها در فضای صبح‌گاهی موج می‌زد و گلشوره‌ها انگار وزنه‌هایی به پای اسب‌ها سنگینی می‌کردند و ناآرام نفیر می‌زدند. هور که تمام شد انداختیم توی نیزار که فشرده بود و در هم. خورشید داشت سر‌می‌زد که لایه‌ی مه خاکستری بالای نیزار را می‌راند. پیش روی تا چشم کار می‌کرد، پهنه‌ی نیستان در پرتو رخشان خورشید رنگی طلائی به خود گرفته بود و چین و شکنی مواج داشت. نیزار در کناره‌ها، ‌گله به گله، انگار جا به جا سوخته باشد، روئیده بود که کم‌کم فشرده‌تر می‌شد و بلند‌تر و همچنان که می‌راندیم بلندای ساقه‌ها گاهی تا پهلوی اسب‌ها زیر شکمشان می‌رسید. هر چه پیش‌تر می‌رفتیم نیستان باتلاقی و سواری در آن مشکل می‌شد. از هور مشکل‌تر بود و اسب‌ها در آن سکندری می‌خوردند و تلوتلو می‌رفتند. آفتاب صبح‌گاهی چشم را می‌زد اما هوا انگار قشری غلیظ، سنگین و نامرئی ایستاده بود. اسب شنان با کفل حنایی عرق کرده، سنگین و کج‌ و راست می‌شد و قدم که برمی‌داشت عضلات پیچیده زیر پوست براقش کشیده می‌شد، سر و گردن می‌افراشت و دهنه را می‌جوید و با سینه‌ی پهن عضلانیش انگار دیواره‌ی نامرئی دمناک را می‌راند و با دم بلندش پشته‌ها را می‌تاراند...." و یا "نعیم در ذهنش هجوم را مرور کرد و یادش آمد که در لحظه‌ی اول چقدر عصبی شده بود و ناآرام، اول حمله خوب بود از روی نقشه و حساب شروع شده بود، اما بعد در هم برهم و نامنظم پیش رفته بود و با صدای اولین شلیک مردم بیرون ریخته بودند و دست و پاگیر شده بودند و موج بُرای نوری تند که از بالای سرشان گذشت و ترکیدن صدای رعد و فحاشی و شلیک مسلسل‌ها، دو باره سرخی تند گذرای نور را دیده بود و کش آمدنش را و ذوب شدنش را که قوس گرفته بود و خطی تند و دورانی در صفحه‌ی تیره شب کشیده بود و صدای انفجار را با ذارت معلق چوب و فلز و خار و خاشاک، و مرگ چه آسان و نزدیک بود و چنان هیجان زده و مضطرب بود که بی‌هدف شلیک می‌کرد، و سر و صدای جمعیت و بار دیگر صدای دریده‌ی شلیک که شلال وار بالای سرشان ترکید و فضا را برید و انگار حالا به صداهای انفجار عادت کرده باشد و صادق که بازویش را باخشونت کشیده بود و داد زده بود "یالارو به شط" و آن‌ها سه نفری پشت به پشت هم جنگیده بودند و ستون در هم ریخته مامورین را با شلیکهای پیاپی رانده بودند و راه را بریده بودند...."
باری چنان‌که اشاره کردم، گستره‌ی توضیح میناوی از فضای پیرامون آدم‌های داستانش، بیشتر گستره‌ی رمان می‌طلبد. ‌ای کاش میناوی با انبوه ماجراهایی که در اختیار داشت تلاشش را متمرکز رمان نویسی می‌کرد، چرا که تعدد آدم‌ها، اوصاف طبیعت پیرامون، حوادث و... در ساحت رمان مجال بازتری را به خود اختصاص می‌دهد. چنان که این نارسایی روایت و در عین حال داستانی با گستردگی آدم‌ها و اتفاقات در داستان "عشق و خون در کناره‌های کارون" به چشم می‌خورد. حال این‌که داستان می‌توانست یک رمان مطول باشد. نکته‌ای دیگر که در داستان‌های میناوی به چشم می‌خورد قهرمان پروری است. آدم‌های داستان‌های میناوی منفعل نیستند و غالباً در برابر شرایط موجود قیام می‌کنند و چنان که مرسوم است این گونه قد علم کردن پایان تراژیک رقم می‌زند و آدم‌های آثارش میان هور و هراس جان می‌دهند. میناوی در دوره‌ای قلم به دست می‌گیرد که جامعه‌ی روشنفکری ایران در تب‌ و تاب تعهد اجتماعی قلم و قدم می‌زد. در آن میان نویسندگان خوزستانی که در بطن حوادث اجتماعی بوده‌اند، جور دیگری طبقه‌ی کارگر را می‌دیدند یا به سخن دیگر خود آن‌ها زیر یوغ استعمار بوده‌اند و اگر خود به شخصاً در ردیف کارگران قرار نمی‌گرفتند، بدون هیچ شکی از تار و پود قوم آنان بسیاری بوده‌اند میان زحمت‌کشان صنعت خانمان سوز. با چنین واقعیتی که پیش چشم بوده است، لاجرم نویسندگان خوزستانی موضوع واحدی را اختیار می‌کردند و تنها تفاوت، نگرش آن‌ها به انسان و چگونگی روایت است. آن چنان که "عدنان غریفی" در داستان بلند "ما درِ نخل" به فروپاشی و خانواده‌ی اصیل و سنتی عرب که ریشه‌ای عمیق در خوزستان دارند و داستان روایت ورشکستگی و از دست رفتن مایملک آنان و نخل‌هایی است که بریده می‌شوند و نیز "احمد محمود" در داستان تحسین برانگیز "شهر کوچک ما" به چنین مضمونی با محوریت نخل می‌پردازد. این دو داستان تنها گوشه‌ای از قرابت داستان‌های نویسندگان خوزستانی به یکدیگر است که ریشه در اتفاقاتی دارد که پیش روی نویسنده رخ می‌دهد و به باور من چه خوش شانس‌اند مردمان خوزستان که در یک برهه‌ای از میانشان نویسندگانی سربرون آورده‌اند که بخشی از محنت و حرمان و رنجی که بر آن‌ها گذشت را در حافظه‌ی تاریخ معاصر این ملک ثبت کردند. این اتفاق متاًسفانه در آثار سینمایی فیلمسازان خوزستان رخ نداد. برای نمونه "ناصر تقوایی" که با تنها مجموعه‌ی داستان خود "تابستان همانسال" با نگرش تعهد اجتماعی باعنایت به طبقه‌ی کارگر در دل یک شهر صنعتی چون آبادان پرداخت که استادانه و بی‌آنکه در ورطه‌ی شعار و آه و ناله فرو رود، دشواری و ناکامی مردم آن سامان را تصویر کرده، در آثار سینمایی‌اش به این کیفیت که در داستان‌های او وجود دارد به شرایط اجتماعی مردم خوزستان نپرداخت. مسعود میناوی نیز که در چنین جوی پرورش یافته است، بی‌توجه به شرایط موجود نبوده است. اما چنان که اشاره کردم میناوی آدم‌های داستان‌هایش را در برابر شرایط موجود علم می‌کرد و دربرابر فروپاشی قبیله‌ای آن‌ها را به مبارزه فرا می‌خواند.
سه
مسعود میناوی حالا دیگر در میان ما نیست، چنان که در سال‌های واپسین عمرش نیز با انزوای خود خواسته‌ میان ما نبود، حتی در میان کانون نویسندگان هم نبود. حقیقت دردناکی‌ست عالم هنر که تا وقتی در میان جمع هستی و سَر وسّر رفیقانه‌ای با همه داشته باشی مدح و سنایت می‌گویند، همین که به خلوت خود خزیدی و حسادت جمع را به سکوت و خلوت حکیمانه ترجیح دادی، دشنام یا در بهترین حالت توطئه‌ی سکوت تیر غیب می‌شود و می‌نشیند بر تن و جانت. این توطئه‌ی سکوت هم سهم مهلکی‌ست از آن نابخردان. چنان که در برابر یار دیرینه و همشهری میناوی، احمد محمود هم توطئه‌ی سکوت کردند. اگر میناوی کتاب نداشته است، محمود که حجم کارش آشکار است، در باره‌ی او چرا سکوت شد؟ سال‌ها پس از مرگ فلان نویسنده و شاعر جشن نامه منتشر می‌کنیم و صفحات آن چنانی به آن‌ها اختصاص می‌دهیم که این هم جای ستایش دارد از گردانندگان آن روزنه‌های ادبی، اما چرا در این سال‌های خاموشی احمد محمود آن صفحات پرزرق و برق جایی را به آن نویسنده‌ی سترگ اختصاص نمی‌دهند؟ دلیل روشن است. محمود مثل هر نویسنده و شاعر دیگری که با کارش نفس می‌کشد سَروسّری با دیگران نداشت و لزومی نمی‌دید محترمانه باج به کسی یا جمعی بدهد. به یاد دارم "محمد ایوبی" عزیز درگفت وگو با نگارنده برای فیلم قلمرنج (درباره‌ی احمد محمود) گفته بود "ما نویسندگان جنوب خون دل خوردیم تا توانستیم خودمان را به مرکز بقبولانیم. خیلی سخت کسی را در جمع خودشان راه می‌دادند."
مسعود میناوی دیگر میان ما نیست. اما به نشر افراز دست مریزاد باید گفت که همت به چاپ و انتشار آثار او کرد. داستان‌های میناوی بدور از صناعت ادبی و چه و چه، حکم سندیت بخشی از تاریخ پرفراز و نشیب این ملک و رنج و محنت مردم خوزستان است که باید در حافظه‌ی تاریخی ما سر و شکل بگیرد.

پی‌نوشت:
۱- داستان عشق و خون درکناره‌های کارون- کتاب خوزستان جلد دوم- انتشارات شادگان
۲داستان سفر اضطراب/ مجموعه داستان/ پپر و گل‌های کاغذی/ انتشارات افراز

در همین زمینه بخوانید:
تا روشنایی

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1391/07/01
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد