مثل بهاریه

[ مسعود امینی تیرانی ]

دلم می‌خواهد از سال گذشته هفت لحظه را به نیت هفت سین و عدد مقدس شده‌ی هفت، جدا کنم و فکر کنم که آن‌ها لحظه‌های خوب سال گذشته من هستند، ولی نمی‌توانم. با خودم فکر می‌کنم اگر قرار باشد درباره‌ی سال گذشته خود فیلم مستندی بسازم به چه چیزهایی در زندگی خودم باید اشاره کنم؟ کمی فکر می‌کنم و به زحمت می‌توانم هفت لحظه را که در خود حسی از ماندگاری داشته باشد، به یاد بیاورم، چه برسد به آنکه بتوانم هفت لحظه‌ای را جدا کنم که نسبتی با بهار و عید و نو شدن هم داشته باشند!!... انگار مکانیسمی در این روز‌ها فعال است که من به آن نام «مکانیسم خوردن معنا» داده‌ام. اراده‌ی که قصدش خوردن معناهاست. (همین آخری درباره‌ی واژه‌ی بهار اتفاق افتاد) و قاعدتا ما که با مجموعه معناهای ذهنیمان فکر می‌کنیم، وقتی با معناهایی خورده شده و نیمه سروکار داریم، فقط بکاربرنده‌ی جلد کلمات هستیم.
مکانیسم خورده شدن معنا‌ها البته با غیبت معنا‌ها که زبان‌شناسان مدرن از آن حرف می‌زنند نسبتی ندارد، بلکه بیشتر نوعی رفتار جامعه‌شناسانه است. این مکانیسم خورده شدن معنا‌ها آنچنان قوی عمل می‌کند که در رفتار روزمره، ما را دچار اشکال می‌کند. اشاره‌ام به درد دل مستندسازان ایرانی است که معمولا گفتگوهایی که برای ساخت فیلم‌هایشان انجام می‌دهند، مجموعه کلمات و جمله‌هایی است که یا فاقد معناست یا مجموعه کلماتی بی‌ربط و شعاری است و یا مجموعه‌ای از دروغ‌ها و بزرگنمایی‌هاست.
دست بر قضا این روز‌ها آنقدر موضوع برای فکر کردن، گریه کردن و خندیدن و فیلم ساختن فراوان است که ایران را می‌توان بهشت موضوعات مستند نام گذاشت. روزنامه‌ها را ورق می‌زنم و به صفحه‌ی رسانه‌ها زل می‌زنم: از مرگ چاوز و گرانی و پسته و بیکاری و حمله و غنی سازی و تحریم و مهاجرت دوستان و دروغ و زورگیری و اعدام و خانه سینما و انفجارهای عراق و پاکستان و افزایش طلاق و اعتیاد و میراث هزارساله و فرهنگ شهرنشینی و طبیعت ایران و هزار واژه دیگر گرفته تا انبوهی از شخصیت‌ها ی ریز و درشت و مردم کوچه و بازار، آیا هیچ کسی با سن و سال ما در هر کجای دیگر این جهان اینقدر مسئله برای فکر کردن و دیدن و البته فیلم ساختن دارد؟ به این ردیف موضوعات، خاطره‌های چند ساله و چند هزارساله را هم باید اضافه کرد!! مسئله این است که آیا من به عنوان یک مستندساز باید به خود ببالم که چقدر موضوع برای کارکردن در این مملکت هست یا آنکه باید خود را روزی هزار بار لعن کنم که چرا حتی درباره‌ی یک مورد آن هم نمی‌توانم فیلم بسازم؟!!
فکر که می‌کنم، مسئله اصلی در نداشتن توان فیلم سازی، نه مخالفت‌ها و کمی بودجه‌ها، بلکه‌‌‌ همان مکانیسم خورده شدن معنا‌هاست. انگار در پس این اتفاقات دیگر معنایی وجود ندارد... با خودم فکر می‌کنم آیا نو شدن این سال می‌تواند من را امیدوار به رویش دوباره معنا‌ها کند؟ ‌
به هرحال تلاش می‌کنم تا هفت لحظه از بهترین لحظه‌های سال گذشته‌ام را مرور کنم. و بازهم ذهنم به جایی قد نمی‌دهد. آن‌ها کدام لحظه ها هستند؟ نگاه کردن به چشم‌های کسی که دوستش دارم؟ به جایزه‌ای که گرفته‌ام؟ به تصویب فیلمنامه‌ی جدیدم؟ به اتفاقات مهم خبری یک سال گذشته؟ به واکنش تماشاگران فیلمم و یا به بارش برف و باران و چیدن یک گل؟ ‌نه، هیچ کدام از این‌ها نیست ... .
لحظه‌ی اول: برای ساخت فیلم مستندی درباره‌ی نامه‌ها، نامه‌های قدیمی بیشتر از صد سال پیش را جمع می‌کنم و می‌خوانم، اما می‌بینم معنا‌ها به شکل زیبایی اینجا هم از من پنهانند. کسی که نمی‌شناسمش کیست برای کسی دیگر که او را هم نمی‌شناسم نامه نوشته و در آن از موضوعی حرف می‌زند که چیزی از آن هم نمی‌دانم. من متن را نامه را می‌بینم و می‌خوانم اما معنای آن را در نمی‌یابم! ‌چرا با آنکه می‌خوانم، معنای جمله‌ها و موضوع را نمی‌فهمم؟
لحظه‌ی دوم: مقابل در زیبای گره چینی شده در خانه‌ی طباطبایی‌های کاشان ایستاده‌ام و به شیشه‌های رنگی‌اش می‌نگرم. من و دیگر بازدیدکنندگان بی‌توجه به دلیل ساخته شدن این خانه در لابلای اتاق‌ها و درهای آن راه می‌رویم و از امروزمان می‌گوییم... دری را باز می‌کنم و می‌بندم اما این بازوبسته کردن در‌‌‌ همان بازوبسته کردنی نیست که صاحب آن انجام می‌داد... با خودم می‌گویم چرا من باید به دیدن این خانه بیایم؟ ‌ از کودکی فکر می‌کردم به آخر سال که می‌رسیم به دری می‌رسیم که در برابر ماست و ما باید آن را باز کنیم! اما وقتی در را باز می‌کنیم چیزی نیست، نه آنطرف در و نه اینطرف در... و جالب آنکه در هم دیگر نیست. آن همه شور و شوق و آرزو در لحظه‌ی تحویل سال با بازشدن در یک باره تمام می‌شود! ‌پس آنهمه آرزو کجا می‌رود؟ ‌
وقتی در را باز می‌کنیم و دیگر دری نیست، آنوقت نمی‌دانیم کجا هستیم... این طرفیم یا آنطرف؟ ‌در‌ها نسبت ما را به زمان معین می‌کنند و حالا چرا در‌ها از ذهن کودکی من می‌رفتند نمی‌دانم؟... من نمی‌دانم که کجا ایستاده‌ام و نمی‌دانم رو به کدام در ایستاده‌ام؟ چه دری باز خواهد شد؟ ‌و من کدام در‌ها را خواهم گشود؟... ما در بی‌مکانی قرار گرفته‌ایم که نمی‌دانیم چه بایدکرد!؟ آیا امسال با نو شدن سال، در تازه‌ای باز خواهد شد؟
لحظه‌ی سوم: به خاطر فوت یکی از بستگان به مزار می‌روم، چرا تجربه از دست دادن‌ها برایمان از تجربه‌ی بدست آوردن‌ها بیشتر شده است. به تدریج همه‌ی آن چیزهایی را که داریم یکی یکی و بی‌آنکه درست درکشان کرده باشیم، از دست می‌دهیم... فیلم تازه‌ای که ساخته‌ام راضی‌ام نمی‌کند و من حس می‌کنم دو سال از وقتم را از دست داده‌ام و این بدست نیاوردن البته هیچ ربطی به خود فیلم ندارد. بلکه بیشتر ناشی از شرایطی خارجی است که انگار اجازه نمی‌دهد من تجربه بدست آوردن را انجام بدهم. نه مالی بدست می‌آید و نه معنایی... و نه ارتباطی و تغییری، و نه واکنشی و پیغامی و نه!!... من که همواره زندگی برایم مثل یک بازی کودکانه بود، اما دیگر از این بازی کودکانه رضایتی ندارم. نه آنکه ناراضی‌ام، بلکه بیشتر بی‌انگیزه‌ام. هیچ ذوقی و شوقی ندارم...  آیا این سال نو چیز تازه‌ای برای بدست آوردن دارد؟
لحظه‌ی چهارم: ... در این روزهای آخر سال بالاخره برف می‌بارد و من شادمان از رانندگی در کوچه‌های برف گرفته تجریش به خودم می‌گویم: نه! هنوز طبیعت نشانه‌های زندگی را در خود دارد، به بارش زیبای برف نگاه می‌کنم، دانه‌های سفید و پاک در هوا می‌چرخند و بر زمین گرم می‌نشینند و آب می‌شوند... اما بالاخره آنقدر برف می‌بارد تا بر زمین می‌ماند و من می‌توانم با پسرم لحظه‌هایی را در برف بازی کنم و سردی دست‌ها و بخار دهان و زمستان را حس کنم... برف همچنان می‌بارد و من امیدوار می‌شوم که در ردیف موضوعات فکریم کم آبی تهران نخواهد بود... اما ناامیدانه بخود می‌گویم چرا با دیدن برف باید به فکر سد و لوله کشی آب و قبض پرداخت آب بها بیفتم و یادم می‌آید که معناهای اصلی خورده شده‌اند... دیگر هیچ چیز سرجای خودش نیست... اما من تلاش می‌کنم تا باز هم معنای درست بهار و سبزه و عید را پیدا کنم... و به همین دلیل دیگر نمی‌خواهم شمارش لحظه‌هایم را ادامه دهم، بلکه بیشتر دوست دارم به‌‌‌ همان دری فکر کنم که تا چند روز دیگر خواهم گشود...

اسفند سال ۱۳۹۱، روزهای آخر

 

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1392/01/11
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد