جهانِ بی‌پرده
یادداشتی برای فیلم «مهین، داستان نانوشته»

[ رضا مهدوی‌هزاوه ]

جمعه ۲۹ بهمن‌ماه، پنجمین جلسه از سلسله جلسات نمایش فیلم پاتوق مستند اصفهان در کتابخانه مرکزی شهرداری برگزار شد. در این جلسه دو فیلم مستند «تنگراه» به کارگردانی مهوش شیخ‌الاسلامی و «مهین داستان نانوشته» ساخته زهرا نیازی به نمایش درآمد. «مهین داستان نانوشته» مستندی ۱۸ دقیقه‌ای درباره مهین موسوی نویسنده و فعال فرهنگی و دخترش سحر در اصفهان است که به شیوه سلفی، مرگ و زندگی را روایت می‌کنند.
آنچه در ادامه می‌آید نوشته‌ای است از رضا مهدوی‌هزاوه که در اختیار رای بُن قرارگرفته است. مهدوی‌هزاوه، کارشناس‌ارشد تئاتر و مدرس دانشگاه‌های آزاد اسلامی اراک و سپهر اصفهان است. کتاب‌های «عطر ریخته در اصفهان»، «اسب‌های باغ ملی» و «قصه‌های هزاوه» ازجمله آثار اوست که تاکنون منتشر شده‌اند.

***

جمعه بود. به سالن کتابخانه‌ی شهرداری اصفهان رفتم. کمی زودتر رسیده بودم. ساعت چهار، وقت دیدن فیلم زهرا نیازی و مهوش شیخ‌الاسلامی بود. به پارک روبه‌روی کتابخانه رفتم. روی صندلی‌ها، پیرمردهایی نشسته بودند و انگشتر و کفش و بند ساعت می‌فروختند. نگاهم به درختان بلند افتاد. نگاهم به پیرمردان قد خمیده افتاد. درخت‌ها در این جهان مدام بلند می‌شوند و چیزهایی دیگر کوتاه و کوتاه. نوبت به محو شدن هم روزی فرامی‌رسد. حس مرگ به سراغم آمده بود. بچه‌ها در گوشه‌ای بازی می‌کردند و یک‌باره انگار به کشفی بزرگ نائل شدم. آن بچه‌ها هم روزی می‌میرند. از میان آن‌همه رنگ زمستانی و انگشترها و کفش‌ها و بند ساعت‌ها و پیرمردان و شادی کودکان درنهایت چه باقی می‌ماند؟
به سالن رفتم. چند نفر از دانشجویان سابقم را دیدم. آقای بهروز ملبوسباف را به همراه خانم شیخ‌الاسلامی دیدم. وسط سالن نشستم. خلوت بود. رنگ صندلی‌ها، قرمز آمیخته با جمعه بود. به‌تدریج سالن شلوغ‌تر شد. فیلم زهرا نیازی به نام «مهین داستان نانوشته» پخش شد.
 فیلم شروع شد و روی پرده خانم مهین موسوی را می‌دیدم. تصویرش تار بود. صدایش طعم شهریور لرزان داشت. یک‌جور بین تابستان و پاییز. زنی که سرطان دارد و حالا دارد از خودش فیلم می‌گیرد.
بغضم ترکید. به یاد مادرم افتادم. جلوی خودم را گرفتم. از میان آن تصاویر تار مادرم را دیدم و خانه‌مان و دیوارهای اتاقمان. انگار خانم مهین موسوی تکثیر شده است. گاهی ندیدن چیزی برتری دارد به دیدن ناقص. ندیدن؛ آن چیز را به شعر نزدیک‌تر می‌کند.
یک‌باره به یاد پارک روبه‌رویی افتادم. آن پیرمردها و شادی‌های بچه‌ها. مرگ را پیش‌ازاین فیلم، در همان پارک دیده بودم. هفته‌ی پیش گورستان بودم و یک‌باره دیدم چقدر سنگ‌قبرها خالی از نقش و نگاره‌های کهن است. درصورتی‌که روی سنگ قبور گورستان‌های قدیمی مثل تخت فولاد اصفهان، نقوشی گیاهی و طبیعی زیادی می‌بینیم. در جایی خوانده بودم: «آن ملتی که به تزئین و آرایش سنگ‌قبر و آرامستان‌های خود می‌پردازد، قطعاً به فضای زندگی خود نیز توجه خاص داشته. در حال حاضر تزئینات سنگ قبور آن غنای نمادین و سراسر از اندیشه گذشته را ندارد.» یعنی انسان‌های قدیمی، به مرگ و قبر اهمیت زیادی می‌داده‌اند و در واقع این تمایل، ریشه در شیفتگی نسبت به زندگی دارد و نه الزاماً مرگ‌اندیشی و یاس و اندوه. ازاینجا بود که احساس کردم پرداختن به مرگ مهین موسوی ریشه در تبیین زیبایی‌های زندگی دارد و نه پوچی.
دختر مهین، سحر هاشم‌پور در ادامه با دوربین تصویر می‌گیرد و گویا برای مادرش- که حالا از جهان رفته است - واگویه می‌کند. مظهر شادی است. و این تضاد دراماتیک، فیلم را سرپا نگه می‌دارد. جهان یکسره تلخ نیست. لحن سحر اندوهناک نیست. به مرحله‌ی پذیرش مرگ رسیده است. شیطنت هم می‌کند.
به حرف‌های مرحوم استاد ابراهیم کریمی در مورد ملاصدرا فکر می‌کنم. جهان چونان پاندول ساعت است که یک قطبش خوف است و قطب دیگرش رجاست. همان ترس و امید. ما مدام در حال عزیمت به‌سوی قطب اندوه و یا شادی هستیم. به‌محض غرق شدن در مرحله‌ی خوف، اجباراً به‌سوی دیگر پاندول - یعنی امید - برمی‌گردیم. و انسان متعادل در هیچ‌کدام از این دو قطب توقف کامل ندارد. به تعبیر نظامی گنجوی: شاد برانم که در این دیر تنگ / شادی و غم هر دو نماند درنگ.
سحر مظهر امید است و مهین گویا غرق در خوف و ترس است. به عبارتی مهین هم تمایل به رهایی از اندوه دارد ولی اندوه گاه اژدهاست. می‌بلعد. اما خبر ندارد که نیروی برتر از اژدها وجود دارد. آن نیروی برتر به گمانم عشق است. عشقی که دختر نسبت به مادرش دارد. همان عشقی که انسان نسبت به انسان دارد. این نیروی برتر اراده می‌کند و جهان را قابل‌تحمل می‌کند.
علاقه‌مند شدم این خانم داستان‌نویس - مهین موسوی - را بشناسم. اسمشان را در گوگل سرچ کردم. فهمیدم شاگردان زیادی تربیت‌کرده است. داستان هم نوشته است. ولی کتابی منتشر نکرده است. حالا مفهوم اسم فیلم را متوجه شدم.
جلسه‌ای در خانه خورشید برای بزرگداشتش ترتیب داده بودند. در قسمتی از گزارش این جلسه می‌خوانم:
جلسه با خوانش دلنوشته‌ای از زهرا نصر آغاز می‌شود. «می‌دانستیم اگر بود، دستی از روی بی‌حوصلگی تکان می‌داد و به خنده‌ای می‌گفت: سختش نکنید... مهین موسوی را از سال ۸۱ می‌شناسم؛ او هدفش نوشتن بود و دور هم جمع‌کردن این‌گونه افراد، اما درگیر شدن با کار و این بی‌مروت سرطان مهلت نداد که می‌گفت: ای‌کاش می‌شد فقط نشست توی خانه و نوشت...»
تجسم می‌کنم خانم مهین موسوی در کارگاه داستان نشسته است و شاگردانش را راهنمایی می‌کند. می‌گوید سختش نکنید... و یک‌باره به خیل جمعیت در چهارباغ و میدان انقلاب فکر کردم. کسانی که سخت می‌گیرند و کسانی که در خانه نیستند و قادر به فهم این جمله‌ی ناب نیستند که‌ای‌کاش می‌شد فقط نشست توی خانه و نوشت ...
در همان جلسه بزرگداشت می‌خوانم: «در ادامه، داستان «غده» از مهین موسوی که احساس وجود غده سرطانی را با حس اولین سونوگرافی و بارداری مقایسه می‌کند، خوانده می‌شود.»
این تطبیق و مقایسه زیباست. در بخش دیگری از این گزارش نکته‌ای جلب توجهم می‌کند که سحر هم مثل مادرش درک بالایی از زیبایی دارد:
«سحر هاشم‌پور، دختر مهین موسوی داستان «کف‌شهری‌ها» را از مادرش می‌خواند به همراه دلنوشته‌ای به‌عنوان مقدمه داستان: «آن شب توی بخش آی‌سی‌یو اکسیژن را از روی دماغت پایین کشیدی و گفتی می‌خواهم ازاینجا فرار کنم. من خندیدم و قربان‌صدقه‌ات رفتم. قیافه‌ات به فراری‌ها می‌خورد که همه‌جا را می‌پاییدی. انگار منتظر کسی باشی که بیاید. کف دستم را گذاشتم روی زمین، وزنم را انداختم رویش تا از روی کپه‌ای خاک بلند شوم، بیایم سراغت، سوارت کنم، ببرمت خانه یا جایی که بشود قایمت کرد، اما زانوهای لامصب بی‌حس بودند. نمی‌دانم چه کسی دست انداخت زیر بغلم و از کنار گودال بلندم کرد. تو راهت را کشیدی و رفتی. دهانم باز نشد صدایت کنم. گفتم بگذار برود، زود برمی‌گردد...»
حالا یک مادر در جهان نیست. چند داستان نانوشته است. ما غرق قطب خوف هستیم. ما اسیر سرمای قطب جنوب هستیم. ما هر روز پیرمردهایمان و انگشترهایمان را گم می‌کنیم. ما هر جمعه در کتابخانه‌ی شهرداری تنهاتر می‌شویم. بادکنک بچه‌ها روزی به ویلایی در شمال پناه می‌برند. زمستان می‌رود و روسیاهی‌اش به ذغال می‌ماند. بهار می‌آید ولی گاه بهار چیزی کم دارد و گاه اضافه دارد. جهان بی‌پرده است. همه‌ی دیوارها، شیشه‌ای شده است. سحر رو به‌عکس بابا می‌کند و به خطاب به مادرش می‌کند و می‌گوید خوب شد طلاقش دادی. سینما همین کار را می‌کند. که من مخاطب را به یاد چند دقیقه قبل و چند قرن قبل بیندازد و یک‌باره به چند قرن و دقیقه‌ی بعد پرت بشوم. صندلی سینما ثابت نیست. متحرک است درست مثل روحیه‌ی خود سینما.
فیلم زهرا نیازی مرا به پرت کرد به سال ۱۳۸۰، هنگام مهرماه و بیمارستان ولیعصر اراک و ملافه‌ی سفید مادرم و دستان نرم مادرم. همان دستی که برای آخرین بار می‌بایست وصل شود به دستان من. همان چشمانی که باید برای آخرین بار به پسرش نگاه کند. سینما شرح شادی و گریستن ما آدم‌هاست. فیلم، مرا پرت کرد به پارک روبه‌روی کتابخانه و وعده‌ی بهار و ماهی‌های قرمز عید و انگشترهای عقیق و تقلبی. به این فکر می‌کنم که لابد زهرا نیازی اگر فیلمی درباره‌ی مرگ ساخته است بیشتر از آدم‌های الکی‌خوش، به زندگی وابسته است.
احساس می‌کنم مهین موسوی روی صندلی‌های قرمز آمیخته با طعم شمال و غروب اصفهان در کتابخانه‌ی مرکزی نشسته است و به دخترش نگاه می‌کند. و بعد از شنیدن بحث‌ها و جدل‌ها و دردها و درمان‌ها و نقدها و دلنوشته ها می‌گوید «لطفاً لطفاً لطفاً ...سختش نکنید...»
غروب شده است. عجولانه به کنار پارک می‌روم. سوار ماشینم می‌شوم. هر دو فیلم را دوست داشتم و با خودم حس بغض و شادی دارم. قبل از حرکت به پارک نگاه می‌کنم. هوا سرد است. کسی را در پارک نمی‌بینم. بچه‌ها رفته‌اند به خانه و خانه چقدر خوب است. خانه‌ای که بابا باشد. مادر، بابا را طلاق نداده باشد. مهین موسوی تصویرش تار نباشد. آن گوشه‌ی شهر زاون باشد. آن گوشه‌ی شهر زاینده‌رود شیطنت کند. آن‌سو عالی‌قاپو غرورش را به ما نشان بدهد. آن گوشه، شخصیت‌های فیلم مستند «تنگراه» نمرده باشند. آن گوشه، سحر، دلنوشته‌هایش برای تولد باشد و نه مرگ. اما این‌ها فقط در خواب و رویاست. نه زاینده‌رودی در کار است و نه زاون زنده است. هیچ‌چیز اما یک‌باره غیب نمی‌شود. همه‌چیز می‌ماند. تا ابد. اگر مهین کتابی چاپ نکرد مهم نیست. همه‌ی ما، داستانمان نانوشته است. اگر زاینده‌رود نیست، حس و خاطره و تجسمش بیشتر از واقعیتش منبع الهام است. ای‌کاش می‌شد فقط نشست توی خانه و نوشت.

در همین زمینه بخوانید:
گزارش برگزاری پنجمین نشست پاتوق فیلم مستند

 

منبع: رای بن مستند | تاريخ: 1395/12/10
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد