عمو مهرداد، ما، بچه‌ها و...

[ مسعود آستانداری ]

رای ُبن مستند: مسعود آستانداری، فارغ التحصیل هنرستان سینمایی یزد و دانش آموخته‏ی سینما در گرایش فیلمبرداری از دانشکده‏ی فرهنگ و هنر است. وی تاکنون تصویربرداری و تدوین بیش از سی فیلم کوتاه را بر عهده داشته و فیلم‌های کوتاه و مستند از جمله: رفلکت، تمام شد، پنجره دل، ارزیابی شتابزده، دو وطن و... را نوشته و کارگردانی کرده است. آستانداری از سال هشتادوهفت در کارگاه‌های مختلف مهرداد اسکویی شرکت کرده و در سال هشتادوهشت به عنوان مدیر تولید، عکاس و دستیار کارگردان با او همکاری داشته است. آنچه در ادامه می‌آید یادداشت او از تجربه‏ی حضورش در این فیلم مستند، با نام موقت آخرین روزهای زمستان است.

آخرین روزهای زمستان هشتادوهشت بود، تمام قرار و مدارهای عقد را گذاشته بودیم؛ قرار بود یک مراسم ساده و صمیمی بگیریم و زندگی مشترک‏مان را آغاز کنیم. توی صف آزمایشگاه وایساده بودم و نگران بودم که نتیجه‏ی آزمایشات قبل از ازدواج مثبته یا منفی، توی همین فکر بودم که موبایلم لرزید، وقتی به صفحه گوشیم نگاه کردم اسم کسی را دیدم که خوشحالم می‌‏کرد، تلفن رو جواب دادم، خوشحال شدم، ولی اضطرابم بیشتر شد.
ساعت نه شب عقد کردیم و زندگی مشترک شروع شد. همون شب رو توی قطار سپری کردم، اونم به تنهایی. می‌‏دونستم که باید این کار رو انجام بدم؛ برای همین توی ایستگاه موقع خداحافظی شریک زندگیم را کشیدم کنار و گفتم: ببین ما قراره با هم زندگی کنیم و پیشرفت، اگه این فرصتی که برام پیش اومده رو از دست بدم حسرتش از چند روز دوری بیشتره، اسکویی سالی یه فیلم می‌‏سازه و اون فیلم هم مطمئنا مطرح می‌‏شه، من نباید این فرصت را از دست بدم، من قراره یه نفر از گروه سه نفرش باشم، باید برم... و رفتم....
از میدون راه آهن سریع اومدم تا چهارراه ولی عصر، اونجا محل قرار من بود با کسی که تا هفته‏ی قبل توی کارگاه ‏هاش شرکت می‌‏کردم و حالا باید به عنوان مدیر تولید، عکاس و دستیار کارگردان توی جدید‌ترین فیلمش کار می‌‏کردم. بعد از چند دقیقه سراسیمه به سمت من اومد و مجوز‌های فیلم رو به من داد، وقتی نفس نفس زدنش رو دیدم فهمیدم روزهای سختی رو پیش رو داریم.
فردا صبح زود پس از بازرسی وارد کانون اصلاح و تربیت شدم، نقاشی‌های تیتراژ آخر روزهای بی‌تقویم اولین چیزهایی بود که اونجا دیدم، وارد ساختمون شدم. مهرداد در حال صحبت کردن با اشکان بود، بچه‏هایی که اونجا به نوعی زندونی بودن، خمیازه کشون از کنارم رد می‌‏شدن و انگار چیز عجیبی دیده بودن. با اینکه بعد‌ها فهمیدم قلب‏شون پاکه، اما شرارت از وجودشون می‌‏بارید، با خودم گفتم مهرداد چه جوری می‌‏خواد از اینا فیلم بسازه؟ اینا که دوربینو درسته می‌‏بلعن!
اشکان دوربین بدست شد و خواستیم تصویربرداری رو شروع کنیم که صدای فریاد یکی از بچه‏‌ها از سمت دستشویی بلند شد، دو تا از بچه‏‌ها سر این‏که کدوم‏شون اول خودشو توی آینه ببینه دعواشون شده بود، ساکت‏شون کردیم تا ضبط را شروع کنیم، صدابردار از مهرداد خواست تا موبایل‏شو سایلنت کنه، اما انگار موبایلی در کار نبود. مطمئن بودیم کار یکی از بچه‏هاست و توی گیرودار دعوا موبایلو کش رفته، بالاخره موبایل به صدا در اومد و زیر بالشت یکی از بچه‏‌ها پیدا شد.
مدام با خودم می‌‏گفتم محاله بشه از اینا فیلم گرفت، بلا نسبت اینا مثه یه مشت حیوون رام نشدن! یکی‏شون که پنج دقیقه یکبار بدن بقیه رو گاز می‌‏گرفت و یکی دیگه‏شون هم مهرداد رو مثل لدر بلند می‌‏کرد. سه روز به همین منوال گذشت و مهرداد مدام به ما می‌‏گفت فیلم هنوز شروع نشده!
صبح روز چهارم از بقیه دیر‌تر رسیدم. بعد بازرسی رسیدم به پشت در محل نگهداری بچه‏‌ها، هیچ صدایی نمی‌‏اومد، با خودم گفتم نکنه مهرداد از ساخت این فیلم پشیمون شده، یا اینکه اتفاقی افتاده و امروز فیلمبرداری تعطیله!؟ موبایلم رو برداشتم و بهش زنگ زدم. صدای زنگ از توی اتاق اومد، وقتی در رو باز کردم باورم نشد که این بچه‏‌ها همونایی هستن که دیروز اینجا بودن، همشون مثل بازیگرای حرفه‏ای داشتن جلوی دوربین زندگی خودشونو می‌‏کردن، خیلی تعجب کردم، مهرداد با صدای پر انرژی بهم گفت فیلم حالا شروع شد، انگار فرمول خاصی را طراحی کرده بود.
قرار بود پس از چند روز تصویربرداری در تهران با اردوی بچه‏‌ها به شمال بریم و ادامه‏ی فیلم رو اونجا بگیریم. سفر آغاز شد. این سفر سرنوشت فیلم رو رقم می‌‏زد. هر لحظه احتمال داشت یکی از بچه‏‌ها فرار کنه، شرایط سخت و پر‏تنشی بود، بچه‏‌ها با محیطی جدید روبرو شده بودند و واکنش‏های عجیبی نشون می‌‏دادند، هر لحظه کنترل‏شون سخت‏‌تر می‌‏شد، اینقدر تنش ایجاد شد که هنوز به شمال نرسیده مسئولین کانون بحث برگشتن به تهران رو مطرح کردن. همه چیز داشت به هم می‌‏ریخت. به محض رسیدن بچه‏‌ها رو در یک ویلا رو به دریا جا دادن و دور هم جمع شدن تا تصمیم بگیرن. ما سه نفر رفتیم توی یک اتاق جدا و منتظر نتیجه‏ی تصمیم گیری شدیم.
مهرداد کتابی رو برداشت و روی تختی دراز کشید و شروع کرد به خوندن، انگار داشت با این کار به نوعی خلوت می‌‏کرد. از فرط خستگی همه در حال چرت زدن بودیم که سرپرست بچه‏‌ها با لحن جدی از پشت در فریاد زد: آقای اسکویی چهار روز اینجا می‌‏مونیم. مهرداد از جاش بلند شد و به ما گفت: بچه‏‌ها برید استراحت کنید که از فردا صبح زود کارمون اینجا شروع می‌‏شه!
در کنار دریا و سرمای شدید کار رو توی شمال شروع کردیم. روزهای سختی رو پشت سر می‌‏گذاشتیم. اما هیچ کدوم از بچه‏‌ها فکر فرار به سرشون هم نزد، حالا اونا دوستی پیدا کرده بود که اسمشو گذاشته بودن عمو مهرداد. کم‏کم سفر داشت تموم می‌‏شد و غمی عجیب چهره‏ی بچه‏‌ها را فرا گرفته بود، وقتی عمو مهردادشون گفت که کار داره تموم می‌‏شه، بغضشون ترکید؛ عمو مهردادی که باعث شده بود هر کدومشون زندگی سخت و تلخی که در گذشته داشتن و مرور کنن و به آینده‏ای خوب امیدوار بشن.
کار با تمام سختی‏هاش در آخرین ساعت‏های سال هشتادوهشت تموم شد. منم با کوله‏باری از تجربه به سمت یزد حرکت کردم و بچه‏‌ها هم دوباره برگشتن توی اون اتاق کوچیک، پشت اون پنجره‏هایی که رو به نقاشی‏های پایان فیلم روزهای بی‏ تقویم باز می‌‏شد.

در همین زمینه:
مستند به سبک اسکویی

 

منبع: رای ُبن مستند | تاريخ: 1389/10/06
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد