سرزمین ناموعود
درباره فیلم مستند سرزمین بی‌ نان

[ لوئیس بونوئل | ترجمه محمدرضا فرزاد ]

پیش از نمایش فیلم که بهانه نشست امروز ماست مایلم تا چند کلامی درباره جنبه‌های خاص سرزمینی بگویم که هم اکنون شاهد آن خواهید بود، جنبه‌هایی که یا در فیلم دیده نمی‌شود یا در آن بازتاب اندکی یافته است. هدف من از ساخت این فیلم آن بود که نکاتی را که خود واقعیت به ما عرضه می‌داشت بی‌هیچ تفسیر و از آن هم کمتر بی‌هیچ دخالتی به قالب یک فیلم درآورم. من به اتفاق دوستانم به این منطقه شگفت انگیز رفتیم، و همگی مجذوب درام گیرا و شعر هول انگیز جاری در آن دیار بودیم. ‌‌‌ همان اندک چیزی نیز که از طریق مطالعه دستگیرم شده بود تاثرم را برانگیخته بود؛ تا قرن‌ها انسان‌های آن دیار بی‌کمترین امید به پیروزی، در ستیز با محیطی دشمن خوی بوده‌اند. مسافران و جغرافی دانان نیز جملگی آنجا را غیرقابل سکونت دانسته‌اند. هر چند که هوایش معتدل است و آبش پرّبرکت است و گیاهانش به هر سوی گسترده. لیکن هوا و آب و گیاهان و خاک همگی بیشتر در کار تخفیف انسان‌اند تا ترفیع او. هر چند زنبورهای آنجا عسل می‌سازند اما عسلشان را از تلخی نمی‌توان لب زد. هر چند آبشان خالص است اما همین خلوص، مضر و مهلکشان کرده است، چه جملگی عاری از املاح معدنی اساسی هستند. هر دو، پرورشگاه پشه ترسناک آنوفلاین‌اند. همه‌ی ساکنین این منطقه مبتلا به مالاریا هستند. حالا نام این منطقه را اعلام می‌کنم. اسمش لاس اوردس است و واقع در شرق اسپانیا در نزدیکی مرز پرتقال. تا همین اواخر لاس اوردس به واسطه رشته کوه‌های بلند و لابیرنتی‌اش از تمام جهان جدا بود و تنها قابل دسترس کوهنوردان و البته محروم از ارتباطات معمول انسانی.
هیچ وسیله ارتباطی به بیرون یا در میان ولایات این منطقه در کار نبود. اولین شرط لازم برای ساختن جاده آن است که باید به جایی راه برد. خب ولی لاس اوردس که به جایی راه نمی‌برد. آنجا منطقه‌ای متروک است واقع در حواشی انزوای تمام بشر. نه تنها خصم بشر است که حتی عبور و مرور او را هم بر نمی‌تابد. امروز جاده‌ای از بخش تحتانی این منطقه می‌گذرد. به آنجا دکتر فرستاده‌اند، در آنجا مدرسه ساخته‌اند. اما ولایات آنجا کماکان متروک‌اند.
به عنوان شاهدی بر جدایی شدیدی که در میان روستاهای لاس اوردس حاکم است، حکایت یکی از ساکنان آنجا را مد نظر بگیرید که به ما گفت تقریبا بیست سال است یکی از دخترانش را که در یکی از روستاهای مجاور ازدواج کرده، ندیده است. این دو روستا فقط کمی بیشتر از شش مایل با هم فاصله دارند. اما دیدن دختر ساعت‌ها پیاده روی در بوته زار صعب العبور مسیرهای پرشیب می‌طلبد، درحالی که مردمان لاس اوردس باید تمام وقت و توان خود را مصروف کار طاقت فرسای روزانه بر زمینی کنند که به سختی رزق و روزی آنان را فراهم می‌کند. لاس اوردس تا سال ۱۹۲۲ برای اغلب اسپانیایی‌ها سرزمینی ناشناخته بود. تا آنکه در پی سفر پادشاه سابق اسپانیا- آلفونسوی هجدهم - به آنجا، توجه مردم موقتا به آن منطقه جلب شد. روزگاری همه ما حرف از این بود که وجود چنین منطقه‌ای مایه شرم اسپانیاست. به شخصه چنین عقیده‌ای ندارم. مشکل لاس اوردس چنان عمیق است و چنان مرموز که از دست یک حکم ساده دولتی بگریزد. هموطن بزرگ ما اونامونو در جایی شاید در قالب نقیضه‌ای گفته که لاس اوردس بیش از انکه مایه شرم اسپانیا باشد مایه فخر آن است. آیا این ستیز بی‌وقفه‌ی یک مشت آدم برای زنده ماندن، و این دم به دم و قرن به قرن کار کردن بی‌دمی از دست از کار و تلاش کشیدن، مایه تحسین و تاسف نیست؟ و اگر وجود چنین اوضاع و احوالی مایه شرم اسپانیا باشد چه؟ خب کشوری که کاملا عاری از شرم اجتماعی ست اولین سنگ سنگسار را بزند.
اولین سند تاریخی در رابطه با وجود لاس اوردس- که ما از آن باخبریم –در قرن شانزده میلادی و در قالب اثری کمدی نوشته شهزاده نوابغ اسپانیا لوپه دو وگا ظهور یافت. نویسنده خود هرگز لاس اوردس را ندیده اما شنیده بود که از آن به عنوان سرزمینی بدوی و شبانی یاد می‌کنند. همزمانی کشف لاس اوردس با کشف امریکا نکته حائز اهمیتی ست. و تناقض ابدی نبوغ اسپانیایی در این است که: همزمان بهشت و دوزخ را کشف می‌کند.
این گونه پنداشته می‌شد که نخستین ساکنان لاس اوردس در آغاز قرن شانزده در آنجا سکنی گزیده‌اند. آنان یهودیانی بودند که از ظلم و ستم سلطنت کاتولیک گریخته و در آن سرزمین گمشده پناه گرفته بودند. جمعیت آنان با ورود تعدادی تبهکار که از چنگ عدالت گریخته بودند فزونی یافت. در قرون پس از آن تعداد مسافران این سرزمین، که حیات انسانی در آن به شکلی باورنکردنی مستقر و مستدام بود، اندک شمار بود.
اگر بخواهیم شیوه‌های متنوع و نبوغ آمیزی را بر شمریم که طبیعت از طریق آن به رگ‌های ساکنان لاس اوردس خون تازه می‌دمد و به تبع آن از زوال کامل تبارشان جلوگیری می‌کند، این مقدمه به درازا می‌کشد. فکر می‌کنم فیلم برخیشان را نشان می‌دهد.
از سوی دیگر اکنون مجال مناسبی برای ارائه فهرستی از منابع و مآخذ ادبی و علمی درمورد لاس اوردس نیست. منابع اسپانیایی و فرانسوی در هر دو زمینه اشارات مکرری داشته‌اند. با این حال باید از ارزشمند‌ترین سند در این باره نامی ببریم؛ کتابی که در سال ۱۹۲۷ توسط محقق فرانسوی موریس لوژندره نوشته شده است. او در طی بیست سال متمادی از این منطقه دیدن نموده و پژوهشی را پرورده که به خاطر ژرف نگری و نکته بینی علمی خود قابل تحسین است.
پروفسور لوژندره می‌گوید لاس اوردس به هیچ سرزمین عالم شباهت ندارد و این نکته از قبل دو خصیصه آنجا نشات می‌گیرد: رنج و درد.
بی‌تردید جاهای بسیاری در دنیا وجود دارد که در آن انسان‌ها در شرایط رنج آور و پرمخاطره‌ای زیست می‌کنند: روستاهای رشته کوه‌های اطلس در مراکش، دهکده‌های چین و حصیرآبادهای هندیان و الخ. اما بطور کلی اگر شرایط زیست فرد، ناممکن، یعنی همواره ناممکن شود، به جستجوی گذران زندگی در محیطی مهربان‌تر برمی آید. اما این اتفاق در لاس اوردس نیافتاده است. ساکنان شاید مهاجرت کنند اما آن هم برای این است که در اولین فرصت باز گردند. دلبسته و چسبیده به سرزمین خود می‌میرند، و اگر آن‌ها را از سرزمینشان جدا کنید از اشتیاق بازگشت به آنجا می‌میرند. چند اوردانو پیدا کردیم که فرانسوی حرف می‌زدند. به عنوان کارگر روزمزد در فرانسه کار کرده بودند و به محض آنکه پول کافی نصیبشان شده بود برگشته بودند. یکی را هم پیدا کردیم که زمانی در آمریکا بوده است. کلا آدم‌هایی که در رنج مدام‌اند یا همه با هم مهاجرت می‌کنند یا تعداشان اندک اندک تحلیل می‌رود تا آنکه در ‌‌‌نهایت بالکل ناپدید می‌شوند. در لاس اوردس دقیقا عکس این اتفاق می‌افتد. به جای کم شدن، تعداد ساکنان آنجا سال به سال افزایش می‌یابد تا جایی که امروز جمعیت آنجا از حد گذشته است. چطور می‌شود این ناهمسانی را تشریح کرد؟
آنچه لاس اوردس را به نمونه منحصر به فردی از جامعه بشری بدل ساخته خود رنج نیست بلکه ماندگاری رنج است، درد نیست دوام درد است.
در افسانه‌هایی که حول و حوش لاس اوردس ساخته شده نوعی اعتقاد به توحش آنجا دیده می‌شود. هیچ چیز نمی‌تواند از خود واقعیت، متناقض‌تر باشد. این مردمان کمترین شباهتی به قبایل وحشی ندارند. در نظر اکثر قبایل، زندگی شکلی می‌نوی (بهشتی) دارد. بشر دست خود را تنها به دریافت برکتی که طبیعت مرحمت می‌کند دراز می‌کند. هیچ ستیز معنوی میان توحش و واقعیت وجود ندارد؛ تمدن بدوی هم به همین منوال، فرهنگی بدوی دارد. اما در لاس اوردس یک تمدن بدوی در پیوند با فرهنگ امروز است. در آنجا افراد در اصول مذهبی و اخلاقی با یکدیگر شریک‌اند. با زبانی مشترک با یکدگر سخن می‌گویند. و‌‌‌ همان نیازهای مشابهی را دارند که ما داریم، فقط روش‌های برآوردنشان در برخی زمینه‌ها تقریبا روش‌های عصر نوسنگی است. من هیچ جامعه انسانی دیگری را کم ابزار‌تر از لاس اوردس سراغ ندارم. هرچند آن‌ها نیز همچون ما با پیچیدگی مخوف مکانیسم عصر ما آشنایند، اما اسباب و آلاتی که در کار‌هایشان به کار می‌برند نایاب و ابتدایی ست. در لاس اوردس علیا هیچ خیش و حیوانی برای شخم زدن و حمل و نقل وجود ندارد. نه سلاح گرمی هست، نه سلاح فولادی. به ندرت حیوان اهلی پیدا می‌شود، برای نمونه، آن‌ها نه سگ دارند نه گربه. در فیلم می‌توان دید که چه نوع جانورانی در آنجا زندگی می‌کنند. هیچ جور وسیله نقلیه چرخ داری هم وجود ندارد. آنجا نه لیوانی هست نه بطری‌ای نه چنگالی. و این سیاهه را تا ابد می‌توان ادامه داد.
حالا بهت و حیرت من را، در لحظه‌ای که در یکی از ده‌ها – مشخصا بهترینشان – یک ماشین چرخ خیاطی کشف کردم، مجسم کنید. اندک ابزارآلاتی را هم که می‌توان در آنجا دید از منطقه کاستیل یا اکسترامادورا، توسط اوردانوهایی که به قصد گدایی به آن مناطق رفته بوده‌اند، به آنجا آورده شده است. چیزی در خود لاس اوردس ساخته نمی‌شود. هیچ صنعت دست ساختی هم در آنجا نیست. روزی اوردانویی به من گفت که پیشتر‌ها نانوا بوده ولی چون در آنجا آردی برای پخت نان وجود ندارد مدت‌های مدید است که حرفه خود را تمرین نکرده است. و همین دلیل عمده فقدان و هرگونه دست ساخته‌ای ست: کمبود مواد خام ناشی از فقر، که وارداتشان را ناممکن ساخته است، از این رو خاک لاس اوردس چیزی مگر سیستوس و علف هرز نمی‌روید. و لباس‌هایی که به دست اوردانو‌ها دوخته می‌شود چه؟ جامه‌هاشان مثل مال ماست: ژاکت و شلوار برای مردان، و بلوز و دامن برای زنان. اما این لباس‌ها هم آنقدر وصله و رفو شده که دیگر چیزی از اصلشان باقی نمانده است. یک لباس را شمردم هفتاد و دو تکه پارچه بود. از دیگر جنبه‌های باورنکردنی این منطقه این است که لاس اوردس فولکلور ندارد. در تمام مدتی که آنجا بودیم حتی یک آواز هم نشنیدیم. آدم‌ها در سکوت مطلق کار می‌کنند، بی‌آنکه آوازی از سختی کار مشقت بارشان کم کند. سکوت لاس اوردس در تمام دنیا منحصر به فرد است. در واقع سکوتش سکوت مرگ نیست، سکوت زندگی ست. شاید سکوتش شاعرانه‌تر از سکوت مرگ نباشد اما هولناک‌تر از آن است. وانگهی هیچ نقشی را بردیوار‌ها و صخره‌های لاس اوردس ندیدیم. با این حال در ورودی لاس اوردس در لاس بائوتکاس یکی از جالب‌ترین نمونه‌های هنر غارنشینی را می‌توان یافت. می‌توان گفت که هزاران سال پیش این منطقه کانون فرهنگ بشری بوده است، در حالی که امروز آدم‌هایی که در چنین مکان‌هایی ساکن‌اند دیگر از اکسپرسیون هنری چیزی نمی‌دانند. اوردانو‌ها عمیقا مطیع و تسلیم طبیعت‌اند. اگر حرفی می‌زنند برای ان است که از بدقبالی و بردگیشان در این سرزمین بی‌رحم بنالند. آیین‌هاشان بسیار ساده است. کار طاقت فرسای روزانه جایی برای تعامل اجتماعی بی‌غرض نمی‌گذارد. اوقات فراغت و تفریحات دلپسندی وجود ندارد. حسب اندازه کوچک خانه‌هاشان تمامی اعضای خانواده باید در یک اتاق زندگی کنند. چنین حشر و نشری بی‌شک بر زنا که وقوع آن در منطقه لاس اوردس گزارش شده چندان سخت نمی‌گیرد. این شاید تنها ننگ اخلاقی ست که می‌توان آنان را بدان متهم ساخت، لیکن آن طور که سنت توماس می‌فرماید: «شرط تقوا و پاکدامنی، برخورداری از حداقل تمکن مادی است». و لاس اوردس کاملا فاقد این شرط لازم است. راه حل‌های بسیاری برای حل این معضل آزارنده اجتماعی پیشنهاد شده که اکنون در این مجال نمی‌توانیم به شرح آنان بپردازیم. تنها می‌توان گفت که هیچ یک از راه حل‌هایی که در عمل به کار گرفته شده‌اند کارگرنبوده‌اند. شاید بهترین راه حل‌‌‌ همان باشد که یکی از پیرزنان لاس اوردس سر راه‌مان در مسیری دورافتاده به ما گفت. به محض دیدن ما کوله باری را که بر دوش می‌کشید وانهاد و به سمت ما آمد و گفت: «مهندس‌اید؟ آمده‌اید که فقر ما را چاره کنید؟ خب بدانید که علاج و چاره‌ای در کار نیست. اگر می‌خواهید ما را از این جهنم دره نجات دهید به زور ما را از اینجا ببرید چون ما به اراده خودمان از اینجا نمی‌رویم» و البته پایان دادن به معضل لاس اوردس در گرو کوچ اجباری ساکنان آن است، اینکه آن‌ها را به مناطق دیگر اسپانیا بفرستید، و روستاهای سحر و افسون شده‌شان را ویران کنید.
لوژندره با گفتن این جمله بر پیشنهاد این پیرزن صحه می‌گذارد که: «لاس اوردس‌زاده انزوای خویش است. چه کسی می‌داند که اگر آن را با احداث جاده‌ای به جهان نزدیک‌تر کنیم شاید همین به ناپدیدشدن‌اش منجر نشود» ولی در حال حاضر بزرگراهی باز شده که ساکنان آنجا از طریق آن به پایین می‌گریزند. اما لاس اوردس برای متحیر ساختن جامعه‌شناسان و متفکران دیگر، هنوز سر جای خود ایستاده است. اگر لاس اوردس نمونه منحصر به فردی از اجتماع بشر است – البته نه صرفا به واسطه وسعت و شمار ساکنانش که به خاطر ویژگی‌های دیگر آن – با این حال بخش‌های دیگری از اسپانیا نیز هست که در آن زندگی در چنین شرایطی می‌گذرد.
اما این‌ها نمونه‌های مهجوری هستند که تا امروز توجه دانشمندان را به خود جلب نکرده‌اند. و از سوی دیگر، آنان در شرف اضمحلال‌اند. بیست سال پیش در ساوی آلپ فرانسه دو منطقه از این دست وجود داشت. امروز تنها یکی باقی مانده، که آن هم شاید به زودی از بین برود. درست مثل روستاهای لاس اوردس، این روستا نیز در حواشی تعامل انسانی جای دارد و شش ماه سال به خاطر برف، ارتباطش با دنیای خارج از خود کاملا قطع می‌شود. ساکنین‌اش فقط یکبار در سال نان می‌پزند و این در کنار اندکی سبزی و کمی نشاسته قوت اصلی آنان را تشکیل می‌دهد. تقریبا تمامی ساکنان آن کوتوله‌اند و مبتلا به بیماری کرتینیسم (منگلی/م)، و در مواردی که یکی از آنان از هوش معمول برخوردار است زود آنجا را ترک می‌کند. این یکی از جنبه‌هایی ست که این روستا را از لاس اوردس متفاوت می‌سازد. ما دریافتیم که یکی از چیزهایی که در لاس اوردس کاملا ناشناخته است اوقات فراغت است. بر عکس، زمستان در روستای ساوی لختی و بی‌کاری هولناکی را به ساکنان آنجا تحمیل و آن‌ها را تا شش ماه در زاغه‌هایشان محبوس می‌کند. در چنین شرایطی آمیزش افراد همخون و خویشاوند به یک بیماری بومی بدل می‌شود.
گویا در چک اسلوواکی و ایتالیا نیز روستاهایی در شرایط مشابه وجود دارد. اما منابعی که در این مورد در اختیار دارم بسیار اندک است و تازه مطلقا هیچ متن علمی درباره آن‌ها وجود ندارد. من هم آن‌ها را به چشم خود ندیده‌ام. نخست، جستجوهای حرفه‌ای من و بعد جریان امور در اروپا در طی این چند سال گذشته، نقشه‌های من درمورد سفر تحقیقاتی مشترکم با دکترلاکان- روانکاو بیمارستان سن آنی پاریس- به مراکز تمدن‌های معکوسی که هنوز در اروپا وجود دارند، را نقش بر آب کرد. ولی هنوز امید اینکه روزی آن را از سر بگیرم از دست نداده‌ام. مایلم این مقدمه را با یادی از دوستانی که فداکارانه در ساخت این فیلم یاریم دادند به پایان برم. کار ما در ان منطقه فلاکت زده تنها با عشق پیش رفت. من که در گذشته کمپانی‌ها و افراد خصوصی مختلفی را پیدا کرده بودم که فرصت ساخت فیلم را برایم ممکن ساختند؛ نمی‌توانستم برای ساخت این فیلم پول کافی جمع کنم. بر خلاف امریکا، در اروپا تقریبا هیچ حامی یا مشوق فرهنگی که تهیه فیلم‌های آموزشی را برعهده گیرد، وجود ندارد. یک کارگر فروتن اسپانیایی به نام رامون آسین تمامی منابع مالی خود را در اختیار من گذاشت تا این فیلم را بسازم. مجموع کل پول ما هزار دلار بود. و این تنها سرمایه فیلم بود. از آنجا که پول اندکی در اختیارمان بود باید اجرای تکنیک فیلم را با بودجه فیلم هماهنگ می‌کردیم. دو دوربین قدیمی داشتیم که از یک دوست فیلمساز آماتورمان در پاریس قرض گرفته بودیم: یک دوربین هندلی قدیمی اکلیر و یک آیموی عتیقه متعلق به دوره‌ای که هیچ طبلکی هم که عدسی به آن وصل شود، نداشتند. این دوربین دومی یک عیب داشت. تا فیلمبرداری شروع می‌شد چنان از جایش می‌پرید که هنوز هم در بعضی نما‌ها این قضیه مشهود است. فیلم خام هم برای خودش مشکلی بود، چون ما مقدارمشخصی فیلم داشتیم. بعد از سه روز مطالعه منطقه تصمیم گرفتیم فقط صحنه‌هایی را بر اساس خلاصه فیلم مکتوبمان فیلمبرداری کنیم. عموما در ساخت فیلم مستند فیلمساز نه تنها صحنه‌هایی را که در سناریوی از پیش طراحی شده خود آمده فیلمبرداری می‌کند بلکه از اتفاقاتی هم که سر صحنه شکل می‌گیرند و یحتمل بعد‌ها در تدوین نهایی فیلم به کارمی آیند نیز فیلم برداری می‌کند. من اما قادر به انجام هیچ یک از این کار‌ها نبودم. فیلمنامه را به چند قسمت تقسیم کردم- برای مثال تغذیه، سواد، کسب و کار، تدفین و غیره، و هر روز همین سکانس‌ها را کامل می‌کردم. حسب فقدان تجهیزات سالم و یک گروه کامل سینمایی، کار سخت دشوار بود. در تمام طول یک ماه و نیمی که آنجا بودیم ساعت چهار صبح از خواب پا می‌شدیم و تازه حوالی ظهر به لوکیشن از پیش تعیین شده‌مان می‌رسیدیم. تا ساعت سه بعد از ظهر کار می‌کردیم و دوباره باید به اقامتگاه‌مان در لاس باتوئه کاس باز می‌گشتیم. فقط یک وعده غذا درست می‌کردیم و همین باعث می‌شد وقتی از کار برمی گشتیم مثل شیرغذایمان را ببلعیم. کار سخت جسمانی و میل بیمارگونه به خوردن در سرزمینی که کسی غذای درست نمی‌خورد در انجام این رفتار‌هامان سهم بسیار داشت. چند روز اول سعی می‌کردیم ناهارمان را همانجا که داشتیم کار می‌کردیم بخوریم ولی مردم می‌آمدند غذا خوردنمان را ببینند. حریصانه نگاه‌مان می‌کردند و بچه‌ها برای برداشتن خرده‌های سالامی و نانی که از غذایمان می‌ریخت سرو دست می‌شکستند. برای همین تصمیم گرفتیم دیگر سرکار غذا نخوریم.
برای تمام صحنه‌هایی که در فیلم می‌بینید باید پول می‌دادیم. بودجه‌مان هم که کم بود ولی خوشبختانه با درخواست اندکی که آن اهالی بیچاره می‌کرند جور در می‌آمد. اهالی روستای مانتیناندران یکی از مفلوک‌ترین روستاهای منطقه در ازای دو گوسفندی که کشته بودیم و کباب کرده بودیم و بیست قرص نان – که کل روستا جمیعا سر سفره غذایی که زیر نظر کدخدا و احتمالا گشنه‌ترین ادم جماعت پهن بود آن را خوردند- حسابی به ما خدمت کردند.
روزی به پسربچه چوپانی برخوردیم که چندتایی گوسفند را به چرا می‌برد، از او پرسیدیم دلش می‌خواهد از جلوی دوربین ما رد شود یا نه. پسرک، هراسان به ما نگاه کرد، دست کردم توی جیبم و یک پستا به او دادم سکه‌ای نقره‌ای معادل یک سکه ده سنتی. چوپان مردد آن را ورانداز کرد. در‌‌‌ همان دستم چندتایی سکه مسی هم داشتم و پسر طمع ورزانه به آن‌ها هم نگاه کرد. امتحانی سکه‌ای معادل یک پنی به او دادم. چوپان آن را از دستم قاپید و گذاشت از او و گوسفندانش فیلمبرداری کنیم. فکر می‌کنم تنها درسی که می‌شود از این تجربه گرفت آن است که هرچند داشتن بودجه کافی یکی از مهم‌ترین شروط ساخت یک فیلم است اما اگر آدم عاشق کارش باشد هم می‌شود‌‌‌ همان فیلم را ساخت.
به واسطه تلون مزاج غریب انگیزاسیون مدرنی که سانسور فیلم نام دارد، چند فراز از فیلم، مخصوصا از حلقه اول آن در فرانسه ممنوع اعلام شد و نتیجه کار فیلمی ست که شاهد آن خواهید بود. دو اشتباه در این حلقه اول هست که مایلم در این فرصت آن را تصحیح کنم. این تصحیح در نسخه جدیدی که در چند کشور اروپایی به نمایش درآمده، اعمال شده، اما نسخه تصحیح نشده فیلم به اشتباه به امریکا ارسال شده است. جدای چند مورد جزئی در صدای فیلم، این دو اشتباه بدین قرارند: نوشته اول فیلم می‌گوید که فیلم در دوره جمهوری اول اسپنیا ساخته شده که باید «جمهوری دوم اسپانیا» خوانده شود. دومین اشتباه هم در عنوان فیلم است: در اروپا فیلم به نام «سرزمین بی‌ نان» شناخته می‌شود و نه با عنوانی که شما شاهد آن خواهید بود: «سرزمین ناموعود»

در همین زمینه:
صفحه‌ی فیلم در سایت imdb
درباره فیلم در ویکی پدیا
نمایش فیلم در یوتیوب

 

منبع: رای بن مستند | تاريخ: 1393/02/14
 | فهرست مطالب ابتدای صفحه | 
به گروه فيس بوک ما بپيونديد