پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه کلمبیا و سالها اشتغال به کار فیلمنامهنویسی، سرانجام در سال ۲۰۱۳، اولین فیلم بلندم را ساختم. یک کمدی-رمانتیکِ مستقل به نام «ارتباطات ازدسترفته»(۳). فیلم برنده چندین جایزه از جشنوارههای مختلف شد، رتبه اول را در جدول فروش مستقل آیتونز به دست آورد و مجله پلیلیست(۴) در معرفی من نوشت: «فیلمسازی که نباید چشم از او برداشت». همهچیز داشت خوب پیش میرفت. با معرفی یک کانون بزرگ استعدادیابی به هالیوود رفتم، صدها فنجان قهوه خوردم و هزاران ایده ارائه دادم اما انگار هنوز یکچیزی کم داشتم.
ابتدا نمیدانستم که چیست، اما بعدها فهمیدم در بیان داستانهایی که برایم اتفاق افتاده و ایدههایی که در نحوه فیلمسازی من نقش تعیینکنندهای دارند، ضعف دارم. مدتی مشغول ارائه بهینه ایدهها و کار بر روی فیلمنامهها بودم و فکر میکردم که میتوانم همه را به فروش برسانم، اما انگار فراموش کرده بودم که اصلاً چرا باید این ایدهها را در یک فیلم بگنجانم؛ داستانهایی درباره اوج و حضیضهای زندگی، طبقات مختلف اجتماعی و مذهبی، آگاهی از هویت خویشتن، خانوادههای ازهمپاشیده، جلای وطن و رفتن بهجاهای دیگر یا موضوعات واقعی مربوط زندگی، همه در وجودم فسیلشده بودند.
بههرحال پس از یک سری ناکامی در بدو شروع چند پروژه، کار نوشتن را بهطور موقت کنار گذاشتم و به همراه خانوادهام از نیویورک به تگزاس نقلمکان کردم تا بر روی فعالیت تازهای در حوزه کارآفرینی فنی متمرکز شدم. سینما باید اندکی صبر میکرد... ولی به نظر نمیتوانست. بخت با من یار شد و به ناگاه در سایت ایندی وایر با خبری درباره کارگاه فیلمسازی عباس کیارستمی در کوبا، مواجه شدم. عباس کیارستمی؟ کوبا؟ او برای من در کنار لویی مال(۵)، اریک رومر(۶) و میشل هانکه(۷) یکی از بزرگترین کارگردانهای سینما بود که به شکل غیرقابلباوری شیفته آثارش بودم. با خودم فکر کردم که برای غوطهور شدن در کار فیلمسازی، پیدا کردن شیوه بیانی سینمایی خودم، پیشرفت در کار نویسندگی و رسیدن به نگاهی ژرف نسبت به فعالیتهای هنری، چه راهی بهتر از رفتن به کلاسِ استاد و چهبهتر از اینکه این کلاس درجایی مثل کوبا باشد.
میدانستم که باید به این سفر تن داد و این تصمیم باعث شد تا انگیزههایم را دوباره به دست آورم. چند هفته بعد، پس از رسیدن به مدرسه نامآشنایِ فیلم و تلویزیون کوبا(۸)، خود را در میان ۵۲ فیلمساز مشتاق دیگر و در حال گوش دادن به صحبتهای عباس کیارستمی یافتم که میگفت: «من برای درس دادن اینجا نیستم، من آمدهام تا به شما آنچه از قبل میدانید را یادآوری کنم»؛ و بدین ترتیب سفر فیلمسازی دهروزه من بهعنوان یکی از ۵۲ شرکتکننده کارگاه عباس کیارستمی که توسط بلک فاکتوری سینما(۹) و با همراهی مدرسه فیلم و تلویزیون کوبا برگزار شده بود، آغاز شد. برنامه با مجموعهای از پیشگفتارها، سخنرانیها و نمایش فیلمها شروع شد و نقطه اوج ماجرا زمانی بود که ما باید نسخه نهایی فیلم کوتاه خود را در تالار کنفرانس گلوبر روچا(۱۰) ارائه میدادیم.
کیارستمی در ابتدا اعلام کرد که «کار ما باید با انتخاب یک درونمایه مشخص آغاز شود. این انتخاب همیشه کار را آسانتر میکند». فیلمهای همه ما میبایست با موضوع «کوبا به زبان ساده»(۱۱) که توسط خود کیارستمی انتخاب شده بود، ساخته میشد. نوشتن متن، انتخاب بازیگر، فیلمبرداری و درنهایت تدوین فیلم باید ظرف ده روز صورت میگرفت و علاوه بر این ما باید تا جایی که امکان داشت به همدیگر در ساخت فیلمهایمان کمک میکردیم. من بهعنوان متصدی دوربین، مترجم، مشاور فیلمنامه، تهیهکننده و دستیار کارگردان در این مدت با بقیه همکاری داشتم. از قرار معلوم مجبور بودیم تا باوجود محدودیتها کار را پیش ببریم اما عباس یقین داشت که این محدودیتها خلاقیت میآورد و ما درنهایت از خودمان و کارهایمان راضی خواهیم بود.
آن شب همه ما در یک محوطه وسیع زیر سقفهای پوشالی دورهم جمع شدیم، از گذشتهمان برای هم گفتیم، نوشیدیم و رقصیدیم- گروهی هنرمند و فیلمساز که از سراسر دنیا آمده بودند، به امید آنکه از این موقعیت استثنایی بهرهمند شوند و به ذرهای از جادوی عباس کیارستمی پی ببرند.
در روز دوم، میبایست در حضور دیگر شرکتکنندهها به ارائه بهینه ایدههایمان به عباس میپرداختیم. او عقیده داشت که «فیلمهای کوتاه دست ما را چندان باز نمیگذارند، پس سعی کنید به آنها ساده نگاه کنید». ما تنها به دنبال گرفتن تایید کیارستمی نبودیم. او میخواست ما را یاری کند تا تصویر ذهنی خود را بیان کنیم: «اگر نمیتوانید بهطور خلاصه قصهتان را توضیح دهید، پس معلوم است که چیزی از آن نمیدانید. شما باید تصویر و ویژگیهای بصری را توضیح دهید. چه کسی؟ با چه سنی؟ او را چطور میبینید؟ تصور کنید دوربین را همین حالا علم کردهاید و آماده فیلمبرداری هستید».
در فضای ردوبدل کردن این ایدهها بود که من با نگرشهای عملی عباس در فیلمسازی و قصهگویی آشنا شدم. او تاکید داشت که باید «با آدمها و مکانها شروع کنید... شخصیتها را با مکانهای واقعیشان دمساز کنید... این بدین معنا نیست که فیلم مستند میسازید، وقتی داستانتان را تزریق میکنید خودبهخود رنگ و بوی شخصی میگیرد... داستانهای کوتاه به یک پایانبندی مناسب نیاز دارند؛ پس به یک ماجرای کوچک نیاز دارید؛ چیزی دور از انتظار. قصه را تصویر به تصویر بسازید».
آن شب رفتهرفته داستان من شکل گرفت، البته قبل از اینکه یک فریم فیلمبرداری کرده باشم، بارها آن را تغییر دادم که ماحصل چیزی کاملاً متفاوت با ایده اولیه بود. کیارستمی به ما توصیه میکرد که «اگر چیزی دیدید که برایتان جالب بود، شک نکنید، حتماً از آن استفاده کنید».
طی بازدیدهایی که از محل کارخانه تولید تنباکو و چند روستای مجاور آن برای ما ترتیب داده شده بود، قرار شد تا داستان فیلم خود را با توجه به این مکانها و افراد بومی آنجا خلق کنیم. خیلی جالب بود دیدن اینکه چطور ۵۰ نفر فیلمساز مختلف، ۵۰ داستان متفاوت را در یک جای ثابت روایت میکنند. هرکدام از ما به جستوجوی منابع الهام و حقایق این مکانها بودیم. این مرا به یاد نقلقولی از ویرجینیا وولف انداخت که «اگر حقیقت را راجع به خودتان نمیگویید در مورد دیگران هم آن را نخواهید یافت»؛ بنابراین به قصههای این مردم گوش سپردم و سوالاتی دربارهشان پرسیدم که همه اینها سبب شد تا راه خودم را بیابم.
روز چهارم انگار برایم بهاندازه یک ماه تمام گذشت. در طول روز بهعنوان مترجم و دستیار کارگردان به یکی از فیلمسازها کمک کردم و همان شب در فیلمی دیگر فیلمبردار بودم. این کار شبیه به حضور در یک مدرسه فیلمسازی بود که تنها حرفهایها در آن شرکت داشتند، چیزی شبیه به زندگی بهجای شخصیت رمانتیک یکی از رمانهای گابریل گارسیا مارکز که این مدرسه کوبایی را به همراه فیدل کاسترو در سال ۱۹۸۶ تاسیس کرده بود.
هر چیزی جادویی و سورئال به نظر میرسید و من بهعنوان یک فیلمساز میتوانستم شاهد شکوفایی تواناییهایم باشم و تجربهای متفاوت با آنچه پیشتر داشتم را از سر بگذرانم.
عمر این رویا کوتاه بود. فردای آن روز، مکان فیلمبرداری و تمام بازیگرانم را در یک ماجرای کافکایی که به یک جواب «نه» قاطعانه از سوی صاحبان کارخانه تنباکو (یا به عبارتی خودِ دولت کوبا) ختم شد، از دست دادم. چارهای نبود من باید فیلم دیگری میساختم؛ شاید مجبور بودم روایتی عجیب از رابطه یک مادربزرگ و دختر بزرگش یا یک کشاورز و گاوش پیدا میکردم. لحظهای به این نتیجه رسیدم که شاید باید برنامه را بدون ساختن فیلم ترک کنم.
اما در کوبا، انگار گاهی اوقات باید همهچیز را به دست تقدیر سپرد؛ بنابراین فردای آن روز وقت ناهار را با اهالی پابلو تکسیل(۱۲) گذراندم و با آنها صحبت کردم. با قصهای مواجه شدم که باعث جرقهای در ذهنم شد. داستانی درباره فداکاریهایی که افراد برای بستگانشان انجام میدهند. شبهنگام، پسازآنکه در هوای شرجی هاوانا در میان هیاهوی صداها و ایدهها ...، فیلمنامه را نوشتم.
صبح روز بعد بازیگرانم را جمع کردم (بازیگرهای حرفهای که قبلاً طی جلسهای در مدرسه انتخاب شده بودند)، مکان فیلمبرداری را پیدا کردم، با عباس مشورت کردم و با تهیهکننده تماس گرفتم و گفتم که آمادهام تا همین امشب فیلمبرداری را آغاز کنم. درحالیکه من با بازیگرهای حرفهای کار میکردم، اکثر دوستانم از نابازیگرها استفاده میکردند. عباس فوت کوزهگری را در بهکارگیری نابازیگرها به آنها آموخته بود: «با مهربانی به آنها نزدیک شوید؛ اشتباهاتشان را نادیده بگیرید؛ سعی در هدایتشان نداشته باشید؛ بگذارید خودشان شما را به سمت زندگی و خاطراتشان ببرند. شما نیاز دارید آنها را بهگونهای هدایت کنید که نفهمند. مطمئن باشید به آنچه در پیاش هستید میرسید». زیبایی کار در این بود که من هم این به این نصیحتها عمل کردم و فضایی را به وجود آوردم که بازیگرها بتوانند در جهان داستان من و انگیزههای آن زندگی کنند. تنها کاری که من انجام دادم این بود که حرکتها را کنترل کنم، جای دوربین را مشخص کنم و با ترسولرز نظارهگر کار آنها باشم.
در قسمت دوم کارگاه، ما به تدوین و آمادهسازی فیلمهایمان مشغول بودیم. بعضیها بهسرعت کارشان را تمام کردند و به هاوانا رفتند درحالیکه دیگران و ازجمله من، ساعات بیشماری را با وسواس صرف هر برش از فیلم، هر خط از دیالوگ و کوچکترین جزئیات کردیم. هر فیلمسازی میداند که مرحله بعد از فیلمبرداری زمانی است که همه اجزاء سازنده یک فیلم به هم میپیوندند و معنی مییابند. در این مرحله بود که آرامآرام حرفهای عباس حقیقت پیدا کرد. پند و اندرزها، حرفهای شاعرانه و حکیمانهاش در حین ساختن این فیلم بهمرور خود را آشکار میساختند. کیارستمی گفته بود: «اگر به دنبال آموختن فرمول باشی، چیزی بیش از یک مقلد نخواهی بود». او همواره به ما گوشزد میکرد که «هنر در چندسانیاش معنی مییابد».
جدا از فیلمنامهنویسی و کارگردانی فیلمی که هیچ شباهتی با کارهای گذشتهام نداشت، من کار فیلمبرداری را که همیشه برایم مثل کابوس بود خودم به عهده گرفتم. حدس میزنم که درنهایت هر فیلمسازی در این کارگاه با مانع مشخصی مواجه میشود که در رشد و بزرگ شدنش موثر است.
از ۵۲ فیلم ارائه شده در روز پایانی، هیچ دو فیلمی شبیه هم نبودند. صحنههای رویایی، داستانهایی درباره دوستی، سگِ گمشده، جنسیت، امید، ماهیگیری، خانوادههای ازهمگسسته، عشق، داستانهای بسیاری که هر یک میتوانند نقش تاثیرگذاری در زندگی داشته باشند، همه به زیبایی در غالب موضوعی به نام «کوبا به زبان ساده» تجلی یافتند.
آن روز وقتی چراغهای سالن نمایش خاموش شدند و اولین فیلم به نمایش درآمد، با همه اندوهی که از به پایان رسیدن این ایام در دل داشتم، بیاختیار لبخند زدم. آن ده روز با همه جادوها، دیوانگیها و زیباییها همچون دوستیهایی که شکل گرفت، تجاربی که به اشتراک گذاشته شد، انگیزههایی که دوباره جان گرفت و دانشی که دوست و معلم ما عباس، ما را از آن بهرهمند ساخت، رو به پایان بود. به هر ترتیب من باور دارم که ماحصل فیلم من، پنج سال(۱۳)، آن چیزی است که در وجود من و در ظرفیت وجودی من بود. اگرچه کیارستمی از سر تواضع میگفت که «من چیزی برای یاددادن به شما ندارم، حاصل کار در وجود خود شماست» اما باید اعتراف کنم، آنچه به دست آوردهام مدیون مدتزمانی است که در کنار کیارستمی سپری کردم.
در آخر، به یاد عکسی میافتم از دختر سهماههام که در روز عزیمتم به کوبا، بر روی صفحه اینستاگرام گذاشتم و زیر آن نوشتم: «با دلتنگی بسیار تو را ترک میکنم، به امید رسیدن به تجربهای که زندگیام را دگرگون خواهد کرد. دو هفته در کوبا برای شرکت در کارگاه عباس کیارستمی، برای ساختن یک فیلم. میخواهم وقتی از این سفر برمیگردم یک فیلمساز، یک هنرمند و یک انسان بهتر شده باشم». حالا نمیدانم که هنرمند یا انسانی بهتر شدهام یا نه، اما مطمئنم که فیلمساز بهتری هستم و باید بگویم آقای «عباس کیارستمی» از شما سپاسگزارم.
منبع:
ایندی وایر، ۳ مارس ۲۰۱۶
www.indiewire.com
پینوشت:
۱-Here’s what It’s like to make a short film with Abbas Kiarostami in ۱۰ days.
۲-Martin Snyder
۳-Missed Connections
۴-The Playlist
۵-Louis Malle
۶-Eric Rohmer
۷-Michael Haneke
۸-ELCTV
۹-Black Factory Cinema
۱۰-Glauber Rocha
۱۱-Simply Cuba
۱۲- Pueblo Textil
۱۳-Cinco Anos (Five Years)